بازنشر/گفتوگو با همسر و فرزند حاج رجب محمدزاده؛
آن زمان حاج رجب 46 سال داشت، مردی که این روزها کمتر کسی او را به عنوان یک «جانباز» میشناسد و خبر از حماسهسراییهایش در طول دوران دفاع مقدس دارد. مردی که هر روز چند باری شهید میشود و هر بار نگرانی و دلهره تنها حاصل همراهی همسرش شیوا زرندی است. زنی که از سالهای آشنایی و تنها شرط ازدواج و جانبازی همراه همیشگیاش برایمان سخن گفت. آنچه در پی میآید واگویههای همسر و فرزند این جانباز صبور و مقاوم خطه خراسان است.
خانم زرندی! از نحوه آشناییتان با جانباز رجب محمدزاده برایمان بگویید.
20 سالم بود که با حاج رجب آشنا شدم. با هم نسبت فامیلی داشتیم. برادرشوهر خواهرم بودند. واسطه ازدواج ما هم خواهرمان بود. مهریهام 7 هزارتومان تعیین شد. حاصل زندگی ما چهار پسر و دو دختر است.
از روزهای مجاهدت و اعزام به جبهه ایشان برایمان بگویید.
از نبودنهای همسرتان برایمان بگویید.
نبودنهای حاج آقا برای من که چند فرزند داشتم سخت بود. هزینههای زندگیمان هم بالا بود و مشکلات زیادی بر سر راه زندگی قرار داشت. نه تنها من، بلکه همه همسران و مادرانی که فرزندان و سرپرست خانواده را راهی جنگ و جهاد کرده بودند این مشکلات را داشتند. جهاد ما هم در همین بود که به تنهاییها غلبه کنیم تا ما هم سهمی در مجاهدتهایشان داشته باشیم.
چطور متوجه وضعیت خاص مجروحیت همسرتان شدید؟ واکنشتان چه بود؟
فقط شنیده بودیم ایشان مجروح شده است. 20 روزی در بیمارستان تبریز بستری بود. وقتی کادر پزشکی متوجه شده بودند که ایشان هوش ندارد، به بیمارستان فاطمه زهرا(س)تهران انتقالش دادند. بعد به ما اطلاع دادند. چیزی از صورتش مشخص نبود. از دست و پا، ایشان را شناختیم. ابتدا برایم مشکل بود که حاج آقا را در آن وضعیت ببینم اما به خدا توکل کردم. ما با خدا معامله کردیم. خودم خیلی ناراحت بودم و میگفتم خدایا ای کاش یک دستش یا پایش آسیب میدید، آن روزها زیاد گریه میکردم. تا اینکه خواب رهبر را دیدم و آرام شدم.
از خوابی که دیدید و آرامتان کرد برایمان بگویید.
آن موقع بچهها میرفتند و حاج آقا را میدیدند خیلی برایشان سخت بود. خیلی به روحیهشان لطمه میخورد. بچهها آن زمان معنای جبهه و جنگ را نمیدانستند و متاثر میشدند. اما من سعی میکردم شرایط خانه، بچهها وحاج آقا را کنترل کنم. یک پایم تهران پیش حاج آقا بود و یک پایم خانه. آن زمان دو تا از بچهها مدرسه میرفتند. تا اینکه خواب رهبر را دیدم. ایشان را بالای یک بلندی چون معراج شهدای مشهد در کوه سنگی دیدم. مادر یکی از شهدای همرزم حاج آقا هم بودند. ایشان فرمودند اجر حاج آقا در این جانبازی بالاست. دست ما را گرفتند و به بالا بردند و گفتند: اجر شما در این همراهی، مجاهدت و صبوری چون اجر این مادر شهید بزرگوار است. صبح که بیدار شدم گفتم: خدایا دیگر ناراحتی و گریه نمیکنم. خدا هم اینطور به من صبر داد. الان 27 سال است که در همین وضعیت در کنار ایشان زندگی میکنم.
از زندگی با همسر جانبازتان بگویید. روزگارتان چگونه میگذرد؟
همانطور که میدانید در مشکلات زندگی مرد و زن کنارهم هستند. تکیهگاه همدیگر هستند. ستون اصلی خانه مرد است، اگر ستون اصلی خانه نباشد، مشکلات زندگی به زن فشار میآورد. خدا را شکر بچهها را سروسامان دادم. سخت بود اما بحمدالله همه آنها سر خانه و زندگی خودشان هستند. مشکلات خاص خودشان را داشتند اما لطف خدا همیشه همراه ما بود و سر و سامان گرفتند. این سالها به من ثابت کرد که نباید زیر بار مشکلات و دشواریهای زندگی شانه خالی کرد اگر تحمل و صبوری نکنیم که آشیانه خانواده سر پا نمیماند.
وقتی همراه حاج آقا هستید نگاه دیگران آزارتان نمیدهد؟
مهمان که به خانه میآید همه از اقوام و فامیل هستند و از قبل مجروحیت با حاج آقا آشنا هستند و مشکلی نداریم. اما زمانی که من با حاج آقا چند مرتبه بیرون رفتم، نزدیک بود با چند نفر درگیر شوم. اما معمولا بچهها حاج آقا را بیرون میبرند. حرم و. . . از همان ابتدا هم من مقداری روی ظاهر همسرم حساس بودم. من به زیبایی اهمیت میدادم.
نمیگفتم دارا باشد، میگفتم: زیبا باشد. البته قبل از اینکه خبر مجروحیت حاج آقا را به من بدهند من در خواب دیدم که در حیاط نشستهام، پدر و مادرم میخواستند بروند مکه که یک تابوت شهید مقابل من گذاشتند و گفتند پیکر حاج رجب است. یکبار هم خواب دیدم که در اتاق کنار سماور نشستهام، حاج آقا اینقدر قشنگ و نورانی شده بود که چهرهاش مشخص بود. گفتم حاج آقا چقدر قشنگ شدهاید. ایشان گفتند: واقعاً قشنگ شدم. صبح خواب را برای مادرم تعریف کردم. ایشان گفت: «صدقه بدهید. بعد از چهار روز خبر مجروحیت حاج آقا را آوردند. در بیمارستان وقتی صورت حاج آقا را دیدم گفتم این چهره زیبایی حاج آقا بود. حاج آقا هر لحظه در زندگی شهید میشود. همسرم بینی و حنجره ندارد. به سختی نفس میکشد. 30 درصد سلامتی دارد و عمل قلب هم انجام داده است. نمیتواند بیرون برود و غذا بخورد، حتی نمیتواند با بچهها سر سفره بنشیند. واقعاً سخت است و خجالت میکشد. به نظرمن این یعنی شهادت. تنها یک آرزو دارم و آن هم دیدار با رهبر است.
گفتوگو با محمدرضا محمدزاده فرزند جانباز
شما هم از وضعیت پدرتان بگویید.
از اولین باری که شما خودتان چهره پدر را دیدید، برایمان بگویید.
اولین بار که چهره پدرم را دیدم، واهمهای نداشتم، آدم که از پدر خودش ترس ندارد، حتی اگر تکهتکه شود هم پدر آدم است. بر عکس کسانی که ایشان را میبینند و تعجب میکنند، اولین بار در بیمارستان تهران، دست پدر را گرفتم و با او صحبت کردم. صورتش بسته بود و از طریق نوشتن به من جواب میداد، آخر آن زمان، پدر قدرت تکلم هم نداشت.
از عکسالعمل مردم برایمان بگویید، زمانی که پدرتان را میبینند چه واکنشی نشان میدهند؟
جانبازان اینگونه در جامعه مظلوم واقع شدهاند. به ویژه افرادی که شرایطی نظیر شرایط پدرم را دارند بیشتر مورد بیتوجهی قرار میگیرند. از زمان جانبازی پدر 27 سالی میگذرد. عکسالعمل مردم زمانی که پدر را میبینند متفاوت است. برخی گمان میکنند ایشان جذامی هستند و برخی دیگر فکر میکنند، بر اثر سوختگی است، برخی هم گمان میکنند، پدرم بر اثر تصادف به این وضعیت دچار شده است. کمتر کسی است که حدس بزند پدرم جانباز جنگ تحمیلی است و متأسفانه صدا و سیما و رسانهها در این مدت خیلی کم روی جانبازانی نظیر پدر من کار کردهاند.
صغری خیل فرهنگ