خاطره «سیدحکیم» از نام‌های جهادی و حضور «ابوحامد» در خط مقدم جنگ

سردار شهید سید حسن حسینی با نام جهادی سید حکیم، یکی از فرماندهان ارشد و از بنیانگذاران لشکر فاطمیون بود که به عنوان معاون فرمانده تیپ دوم لشکر سرافراز فاطمیون ایفای وظیفه می‌کرد، او در مدت کوتاهی توانست به عنوان یک فرمانده خستگی ناپذیر میدانی خودش را در میان رزمنده‌ها تثبیت کند. سردار دلاور فاطمیون شهید سیدحکیم در ابتدای امر مسئولیت فرماندهی یگان اطلاعات و عملیات فاطمیون را از سوی فرمانده دلاور فاطمی، سردارشهید ابوحامد عهده دار شد. نیروهایی که با سیدحکیم کار کردند و آموزش دیدند هر کدام بعدها توانستند فعالیت‌های عمده‌ای را در فاطمیون سازماندهی کنند. او در جبهات غوطه شرقی، حران، احمدیه، زمانیه، خیبرها(از یک تا ده)، دیر سلمان، دیر ترکمان، سیلو، حجیره، حماء، ادلب، تل شهید و تل خطاب به خوبی فرماندهی میدانی می‌کرد و در اکثریت عملیات‌ها پیروز بود. او بعدها از طرف ابوحامد به حماء اعزام شد و معاونت فرماندهی تیپ دوم لشکر فاطمیون را پذیرفت و سرانجام در ۱۶ خرداد ماه امسال به شهادت رسید.

فرمانده فاطمیون، سردار علیرضا توسلی اهل افغانستان ملقب به ابوحامد بود که سال ۹۳ در پی یک جنگ نابرابر و دفاع شجاعانه از حریم مقدس اهل بیت(ع) در سوریه به درجه رفیع شهادت نائل شد. علیرضا توسلی(ابوحامد) فرمانده دلاور، باهوش و شجاع فاطمیون با مدیریت میدانی و در صحنه خود توانست مناطق بسیاری را با کمک رزمندگان فاطمیون از تصرف نیروهای تکفیری خارج کند.

دوستی ابوحامد و سید حکیم به سال‌ها قبل از نبرد سوریه بازمی‌گردد. هردو دلاور مرد روزهای جهاد، از مؤسسان و پایه گذاران لشکر فاطمیون و از نخستین فرماندهان رزمندگان افغانستانی در سوریه بودند. اما ابوحامد گوی سبقت را از رفقای جهادی خود می‌رباید و بیش از یک سال قبل از سید حکیم، شهادت را در آغوش می‌کشد و جاودانه می‌شود. بعد از شهادت ابوحامد، سید حکیم راوی حماسه‌های این دلیر مرد بود که لشکر فاطمیون با تلاش کسانی همچون او پا گرفت. حالا بیش از دو ماه از شهادت سید حکیم هم می‌گذرد و روایت او از فرمانده فاطمیون، روایت یک شهید از شهید دیگر است که امروز خواندنی تر از قبل خواهد بود.  بخشی از گفت‌وگوی منتشر نشده از سیدحکیم، چند خاطره او درباره فرمانده دلاور فاطمیون، شهید «ابوحامد» بعد از شهادتش است که در ادامه قابل مشاهده است:

۱- آن اوایل چند نفر از بچه‌ها از جمله ذوالفقار و حسین فدایی مُد کرده بودند که ابوحامد را به اسم رئیس صدا بزنیم. کسی به او، نه ابو حامد می‌گفت و نه آقای توسلی. یادم هست یک بار وقتی تازه آمده بودم یکی به استقبال من آمد و گفت: «من از طرف ابوحامد آمده‌‌ام.» گفتم: «ابو حامد کیه؟» گفت: «آقای علیرضا توسلی رو می‌شناسی؟» گفتم: «بله.» متوجه نشده بودم چون دوستان او را رئیس صدا می‌کردند. می‌گفتند: رئیس کجا بریم؟ رئیس چه کار کنیم؟ رئیس ما بیاییم؟ رئیس ما رو ببر. آقا همه‌اش این رئیس را بیان می‌کردند.
ابوحامد نمی‌خواست که کسی او را رئیس صدا بزند این اصطلاح بین بچه‌ها رایج شده بود. ایشان می‌‌گفت: «اسم جهادی من ابوحامد هست. حالا احتیاجی هم نیست ابویش را بگویید. همان حامدش را بگویید کافیست.»

۲- بعد از اینکه هر کدام برای خود یک اسم جهادی انتخاب می‌کردیم، به یک مشکل جالب برمی‌خوردیم که مثلا عمری میان اعضای فامیل و دوستان همه من را به اسم اصلی می‌شناختند و حالا باید به اسم دیگری عادت می‌کردم. مثل بقیه بچه‌ها من هم آمدم و گفتم از این به بعد اسم من سید حکیم است. حداقل یک ماه طول کشید تا به این اسم‌ جدید عادت کردم. خدا رحمت کند، ذوالفقار حداقل ۱۲ روز اول اسم اصلی‌ام را می‌گفت بعداً می‌گفت: «ای بابا، سید حکیم بیا این‌جا.» من هم که تازه وارد شده بودم، نمی‌دانستم. به هر حال سخت بود زود حفظ کردن این اسم‌های جهادی.

۳- در عملیات دیرالعدس قرار بود اولین گروهی که به خط می‌زند، گروهان سه و گروهان دو از گردان ما باشد تا به این طریق اولین نیروها وارد بشوند و ورودی شهر را بگیرند. بعد گروهان بعدی وارد شود، از این دو گروهان رد شده و قسمت شمال شهر را بگیرد. بعدا هم اگر به مشکل برخوردیم، گردان سید ابراهیم(شهید مصطفی صدرزاده) به عنوان احتیاط پشت سر نیروها بیاید تا در صورتی که هر جا به اولین مشکل برخوردیم، سریع گردان سید ابراهیم وارد بشود.

ابوحامد به من گفت: «سید حکیم دیر می‌شود.» گفتم: «حاجی می‌بینی که چه کار می‌کنند.» گفت: «من نمی‌دانم این مواقع باید خودت تدبیر داشته باشی.» گفتم: «حاجی این‌ها این‌طوری هستند.» ناگهان فکری به ذهنم آمد. نمی‌دانم چطور آن فکر به ذهنم رسید. بنا نبود من جلو بروم. وقتی ابوحامد گفت نیروهایت را برسان، فکری به ذهنم رسید و برای اولین و آخرین بار ابوحامد را سورپرایز کردم. یعنی او انتظار این واکنش من را نداشت. سریع انگشترها و گوشی‌هایم را در آوردم و به همراه سوئیچم به دست ابوحامد دادم. گفتم: «حاجی این‌ها را بگیر.» یک اسلحه داشتم، آن را برداشتم و راه افتادم. ابوحامد گفت: «حکیم خودت می‌روی؟» گفتم: «بله.» گفت: «پس چه کسی ته مانده نیروهایت را بیاورد؟» گفتم: «حاجی من می‌روم. زحمتت می‌شود اما کار خودت است.» گفت: «زمان دیر شد. الان اگر بزنند، نمی‌رسی.» گفتم: «۲۰ دقیقه‌ به من زمان بده من از تل صغیر بگذرم.» در این ۲۰ دقیقه چندین بار شاید گفت: «حکیم خیلی دیر شده.» روی زمانی که برای عملیات تعیین می‌کردیم حساس بودیم. نه تنها روی ساعتش بلکه روی دقیقه‌اش بحث داشتیم. حقیقتاً هیچ جا ندیدیم که ابوحامد اخم و تَخم بکند ولی در این جریان‌ها جدیت داشت و اخمش را می‌دیدیم. خلاصه آن روز رفتیم و وارد کار شدیم، اما نرسیده به شهر به کمین خوردیم و درگیر شدیم. گروهان سه آنجا تقریبا از هم پاشید و نتوانستیم کار را با او ادامه دهیم.

با گروهان دو تقریباً کار گروهان سه را انجام دادیم. گروهان یک را هم به جای گروهان دو بردیم. باز هم در ورودی شهر درگیری سنگینی پیش آمد و گیر کردیم. گردان سید ابراهیم وارد عمل شد. با تانک‌ها رسیدیم و تقریباً کار دیگر به کندی پیش می‌رفت. تند و تند تانک‌ها خراب می‌شد. لوله یکی می‌ترکید. یکی روی مین رفت. دو تا بی.ام.پی کامل خراب شد و دچار نقص فنی شد. یک بی.ام.پی روی مین رفت. تند و تند شهید می‌دادیم و تعداد زیادی مجروح داشتیم. طرف مقابل مقاومت خیلی سنگینی داشت. نیروی فراوانی وارد کرده بودند و دائم سعی می‌کردند ما را دور بزنند. ما دقیقه‌ای کار می‌کردیم. از ساعت۴ صبح روی زمین پیاده شده بودیم و تا ساعت ۲ بعد از ظهر دیگر از خستگی خیلی بی‌حال شده بودیم. وضع روحی‌ام خیلی خراب بود. ساعت دو و نیم یک بی‌.ام.پی آمد و آب و غذا آورد.

بی.ام.پی یک نوع تانک است. کوچک‌تر از دیگر تانک‌هاست ولی سرعتش بیشتر و زرهش کم‌تر است. به آن نفربر هم می‌گویند. گفتند این تانک مقداری مهمات و آب و غذا آورده. خدا را شکر کردیم. بچه‌ها هم خیلی نسبت به آب و غذا مقاومت می‌کردند. در بی ام پی را باز کردیم. یک نفر هم داخل آن بود. به او گفتم:«شما این‌جا چه می‌خواهی؟» گفت: «من تنها نیستم.» نگاه کردم و دیدم از آن طرف ابوحامد دارد سرش را بیرون می‌آورد. احساسم را در آن زمان چطور بگویم؟ می‌گویند اثر خوردن داروهای مقوی و انرژی‌زا زمان‌بر است. حالا اگر شما این داروی انرژی زا را مستقیم داخل رگ تزریق کنی به صورت آنی جواب می‌دهد.  ابوحامد آنجا برای من حکم تزریق داروی تقویتی داخل رگ را داشت. آنی جواب داد. یک فرمانده خودش مستقیم به خط مقدم در اوج بحران آمده بود. آمدنش انرپی دوباره به همه ما داد. مشکلات را پیگیری کرد و برایمان به سرعت تجهیزات گرفت و الحمدلله توانستیم دشمن را عقب بزنیم./آ

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا