سرآغاز همراهی شما و شهید استحکامی در زندگی از کجا شروع شد؟
من کارمند آموزش و پرورش بودم و همسردایی محمد مسئول امور مالی اداره بود. از این طریق به هم معرفی شدیم. محمد آن زمان دوره آموزشی را میگذراند و جهرم نبود. مادرش گفته بود میخواهم برای محمد آستین بالا بزنم که همسرداییاش من را معرفی کرد.
شما چه ویژگی خاصی در ایشان دیدید که برایتان مقبول افتاد؟
من خواستگار برایم زیاد میآمد ولی هرطوری حساب میکردم هیچکدامشان با چیزی که مدنظرم بود جور در نمیآمدند. اعتقاد داشتم همسرم باید مومن و متدین باشد، نماز و قرآن بخواند و آرامش خاصی داشته باشد. وقتی محمد به خواستگاریام آمد دیدم همه اینها را یکجا دارد. تمام خصوصیاتی که در باره همسر مورد علاقهام به خدا گفته بودم را محمد در خودش جمع کرده بود.
شهید چه معیارهایی برای ازدواج مدنظر داشت؟
او هم همیشه میگفت یک همسر متدین از خدا میخواستم. اوایل عقد در پیامهایش برایم مینوشت آن آدرسی که در نماز شب به خدا برای همسرم آیندهام داده بودم، خدا همان را به من داد. تنها مانعی که سر راه ازدواجمان بود تفاوت سنیمان بود که من دو سال از محمد بزرگتر بودم. در خانواده این موضوع سابقه نداشت ولی برای آنها جا افتاده بود و مادر شوهرم میگفت برای ما خیلی عادی است و از اینگونه موارد زیاد داشتهایم که خانمها از آقایان بزرگتر باشند. میگفت ما دوست داریم زن عاقل برای بچههایمان بگیریم. اما خودم دوست داشتم همسر کسی شوم که حداقل چهار سال از خودم بزرگتر باشد. قبل از دیدن محمد تنها علت مخالفت، همین بود. اولین بار که با هم صحبت کردیم دیدم خیلی عاقلتر و فهمیدهتر است از چیزی که تصور میکردم. همیشه فکر میکردم اگر کسی از من کوچکتر باشد شاید در زندگی نتوانم به او تکیه کنم ولی محمد انقدر تکیهگاه محکمی برایم بود که فکر کنم روی آن آوار شده بودم. هر کاری داشتم به خودش تکیه میکردم و بدون نظرخواهی از محمد هیچ کاری انجام نمیدادم. حتی برای خریدن یک روسری هم به او محتاج شده بودم. خیلی روی محمد حساب میکردم و در زندگیام حرف اول را میزد.
شهید استحکامی نظامی بودند، نظرتان نسبت به شغلشان چه بود؟
میدانستم نظامیها درگیری شغلی زیاد دارند، مأموریتهای زیادی میروند. لباس و شغل پاسداری محمد برای من مقدس بود. البته هیچ وقت فکر نمیکردم یک روز لباس رزم بپوشد. میگفتم الان زمان جنگهای نرمافزاری و رسانهای است و دیگر کسی روبهروی کسی نمیجنگد.
احتمال نمیدادید یک روز همسرتان شهید شوید؟
بعد از ازدواج یقین پیدا کردم که محمد شهید خواهد شد. همیشه آرزوی شهادت داشت و هنگام عبادت ارتباط خوبی با خدا برقرار میکرد. برای غذا خوردن با هر لقمه بسمالله میگفت. از سحر تا طلوع آفتاب نماز و دعا میخواند. خیلی به دعای بعد از نماز مقید بود. آرامش خاصی داشت و خیلی متین بود. گاهی اوقات اگر من از دست بچهها عصبانی میشدم با خنده میگفت اینها بچه هستند خودت را ناراحت نکن. هیچوقت صدای بلندش را کسی نشنید. هر کاری و نظری داشتم خیلی متین و آرام گوش میداد بعد اگر درست نبود توجیه میکرد. خیلی راحت با مسائل و مشکلات کنار میآمد. حقالناس را خیلی رعایت میکرد حتی وقتی آب را باز میکرد تا وضو بگیرد. اگر سفره میانداختیم و چند قاشق غذا باقی میماند میبرد جایی برای مورچهها و پرندگان میریخت و میگفت اینها بخورند بهتر از دور ریختن است.
پس در باره شهادت با شما صحبت کرده بود؟
به من میگفت فقط برایم دعای شهادت بخوان. من همیشه میگفتم حق تو شهادت است. ولی نه الان تو باید در رکاب امام زمان(عج) شهید شوی. او هم میگفت الان رکاب امام زمان(عج) است.
خبر داشتید که قرار است به سوریه اعزام شود؟
این موضوع را با من مطرح نکرد. زمانی که آموزش میدید و دیر به خانه میآمد میگفت باید آموزش ببینم تا اگر لب مرز درگیری شد آمادگی داشته باشیم. یک روز در پارک یکی از همکارانش را دیدیم. از خانم همکارش درباره آموزشهایشان پرسیدم که گفت اینها آماده اعزام هستند و میخواهند به سوریه بروند. وقتی به خانه رفتیم گریه کردم که چرا به من نگفتی. توضیح داد که باید آماده باشیم تا در صورت بروز درگیری قدرت دفاع داشته باشیم. وقتی پاسپورتش را گرفت و کارهای اعزامش را انجام داد خیلی دلم شور میزد. مدرسهها شروع شده بود و چون دو ساعت از منزل تا محل کارم فاصله بود میگفتم تو باید رضا را به مدرسه بفرستی و از امیرعلی مراقبت کنی و اگر تو نباشی چه کسی این کارها را انجام دهد. میگفتم تو الان نرو و بگذار برای تابستان برو که میگفت نه حتماً باید بروم. میگفت من که رفتم تو همسر شهید میشوی و بدون اینکه بفهمی مدرسه به دم خانه انتقال پیدا میکند. گفتم من ترجیح میدهم دو ساعت بروم و برگردم ولی سایهات بالای سر بچهها باشد. خودش یقین داشت که رفتنش برگشتی ندارد. از آرامشش فهمیده بودم برود شهید میشود. هر چند بعد از شهادتش این انتقال انجام شد و فاصله خانه تا محل کارم خیلی کم شد.
الان نسبت به شهادتشان چه احساسی دارید؟ از اینکه در راهی قدم گذاشتند که به شهادت ختم شده راضی هستید؟
شما هر کسی را که دوست داشته باشید برایش آرزوی شهادت میکنید. به پسرهایم هم که دوستشان دارم میگویم الهی شهید شوید. نمیخواهم عزیزانم را با مرگ طبیعی از دست بدهم. اما نه همین الان به شهادت برسند بلکه وقتی که زمانش برسد. کسی که ازدواج کرده و زندگیاش خوب و خوش است میداند با ارزشترین چیز برای یک زوج در کنار هم بودن است. من بچه و پدر و مادرم را دوست دارم ولی همسرم را طور دیگری دوست داشتم و زندگیام به او وابسته بود. دوست داشتن همسر متفاوتتر از بقیه است. همانطور که خدا هم در قرآن میفرماید همسران را در کنار هم مایه آرامش هم قرار دادیم. دوست نداشتم از دستش بدهم و از طرفی هم میگفتم هیچ چیزی بهتر از شهادت نمیتواند برایش وجود داشته باشد. لحظهای که میخواست خداحافظی کند و برود خیلی گریه میکردم. ما معتقدیم تا خواست خدا نباشد برگی روی زمین نمیافتد. کسی که ایمان دارد میداند همه چیز این دنیا با مصلحت خداست و نمیتوان یک لحظه عمر آدم را کم و زیاد کرد. اگر عمر محمد به دنیا نباشد چه بهتر که شهید شود اگر عمرش هم به دنیا باشد که میرود و برمیگردد. ناراحتی و گریهام از سر دلتنگی است.
الان به محمد میگویم خوش به حالت به هدفت رسیدی. تو رفتی و شاید هیچ وقت دلتنگ ما نشوی. خدا میگوید شهدا زندهاند و تو هستی و ما را درک میکنی. من با چشم دنیایی نمیتوانم روحت را درک کنم و این برایم سخت است. دوست دارم بیشتر او را درک کنم. بعضی اوقات امیرعلی میگوید بابا آمد بغلم کرد. بچه دو، سه ساله چون پاک است و گناه ندارد این مسائل را درک میکند. یکی مثل من که سر تا پا گناه است نمیتواند درک کند. به همین دلیل دلتنگش میشوم.
اجر شما هم کمتر از شهید نیست. کاری که شما میکنید کار سختی است و وظیفه سنگینی بر دوشتان است. چند فرزند از شهید به یادگار مانده است؟
دو پسر دارم. رضا امسال به کلاس سوم ابتدایی میرود و امیرعلی دو سال و نیمه است. دقیقاً روز تولد پسرم که دو ساله میشد خبر شهادت محمد را به ما دادند. 30 آذرماه 94 انتظار داشتم محمد از سوریه زنگ بزند تولد امیرعلی را تبریک بگوید ولی ناگهان زنگ زدند و خبر شهادتش را دادند. همیشه روز تولد امیرعلی تنم میلرزد میگویم روز تولد و سالگرد پدرش یکی شد.
بچهها بهانه پدرشان را میگیرند؟
خیلی زیاد. روزهای اول که رضا بیقرار بود به او گفتم پدرت شهید شده و آیهای از قرآن برایش خواندم که شهدا زنده هستند. گفتم پدرت تو را میبیند و هر زمان امام زمان(عج) ظهور کند در رکاب امام برمیگردد و تو باید سعی کنی یک منتظر واقعی باشی. دعای فرج بخوان تا ظهور حضرت نزدیک شود. البته چون کم سن و سال است الان دچار دوگانگی شده و گاهی گریه میکند و میگوید منتظریم بابا بیاید پس چرا نمیآید؟ الان ذهنش درگیر برگشت پدرش است. حالا بزرگتر شود بیشتر و کاملتر برایش توضیح میدهم.
خود شما حضور شهید را در زندگیتان احساس میکنید؟
بعضی اوقات خیلی به وضوح حضورش را احساس میکنم. گاهی که در بعضی کارها میمانم انگار خودش میآید ترتیب کارها را میدهد. مثلاً غصه دارم چیز سنگینی بلند کنم که ناگهان پدرشوهرم میآید. یا نمیتوانم کاری انجام دهم که یکی از اقوام زنگ میزند. یک بار هم اتفاق جالبی افتاد. مراسم داشتیم و فکر این بودم که چه شیرینی سفارش بدهم. سر خاکش نشسته بودم و با او درد دل میکردم که اگر تو بودی فلان کار را میکردیم و فلان چیز را سفارش میدادیم و الان دست تنها هستم. آمدم خانه و فردا صبح یکی از دوستانش که قنادی دارد زنگ زد و گفت برای جایی شیرینی لازم داشتی؟ گفتم چطور مگر؟ گفت خواب محمد را دیدم که به من پول داد و گفت خانمم هر نمونه شیرینی میخواهد برایش ببر. وقتی جریان درد دلم را برایش تعریف کردم که واقعاً شیرینی میخواستم هر دو از گریه نمیتوانستیم حرف بزنیم. بعد از آن سرخاکش رفتم و از محمد تشکر کردم و گفتم نیستی ولی کارهای من را مثل قبل راه میاندازی.
بچههایتان که بزرگتر شوند پدرشان را چطور برایشان معرفی میکنید؟
الان پدرشان تا حدود زیادی در جهرم معرفی شده است. محمدی که کسی صدایش را نمیشنید الان همه او را میشناسند. او به دارالایتام کمک میکرد و ایتام را تحت پوشش میگرفت. فیش حقوقیاش را که نگاه میکردم میفهمیدم فرش و آبگرمکن برای کسی خریده و قسطش را میدهد. نمیخواست کسی متوجه کارش شود. دوست داشت اجر کارش پیش خدا محفوظ بماند. زمانی که محمد شهید شد خیلیها فهمیدند فلان کار را محمد برایشان انجام میداده است. همسر یکی از همکارانش میخواست وام بگیرد و بدون اینکه بشناسد و همدیگر را ببینند محمد همه کارهایش را در بانک میکند. بعد از شهادتش گفت از طریق یکی از ضامنها متوجه این موضوع شده است. /آ