گفتگو با همسر شهید «عماد مغنیه» در روضه الشهیدین

بصیر،

محرم نزدیک است و «ضاحیه» بیروت کم کم آماده ماه عزا می شود.

«ضاحیه» محل زندگی شیعیان است و در خیابان های آن بیش از هرکس، عکس‌های بزرگی از امام خمینی، آیت الله خامنه ای، سید حسن نصرالله، امام موسی صدر و عماد مغنیه به چشم می‌خورد.

در ضاحیه و در محله «غُبیری»، درست در کنار مجلس لبنان، آرامستان بزرگی وجود دارد که در کنار آن، در محلی سرپوشیده، شهدای زیادی از رزمندگان و فرماندهان حزب الله آرمیده اند.

بجز یک قبر مربوط به دکتر «فضل علی نجم» -متوفی به سال 1998- همه افراد دفن شده در این محل، از شهدای حزب الله هستند؛ شهدایی که اکثر قریب به اتفاق آنها در دو نبرد حزب الله و اسراییل -یکی در جنگ های منتهی به آزادسازی جنوب لبنان در سال 2000 و دیگری در جنگ تموز یا 33 روزه- به شهادت رسیده اند.

در این میان، شهدای دیگری هم حضور دارند که بعدا به آنها اضافه شدند که مشهورترین و شناخته شده ترین آنها «عماد مغنیه» معروف به «حاج رضوان» فرمانده شاخه نظامی حزب الله است.

«حاج رضوان» 23 بهمن سال 1386 در پی عملیات جوخه های ترور موساد در منطقه «کفرسوسه» دمشق وقتی از مراسم سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی برمی‌گشت، براثر انفجار خودروی بمب گذاری شده ترور شد و به شهادت رسید.

از 5 سال قبل با شروع بحران سوریه و باز شدن جبهه نبرد با تکفیری ها، حزب الله لبنان نیز بخشی از نیروهای خود را برای مقابله با آنها در دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سرزمین شام فرستاد که این شهدا در ادبیات لبنانی ها به «شهدای دفاع مقدس» معروف هستند.

دسته سوم از شهدای دفن شده در «روضه الشهیدین»، از همین شهدا هستند که شناخته شده ترین آنها «جهاد مغنیه» فرزند حاج رضوان و «مصطفی بدرالدین» معرف به «سید ذوالفقار» -جانشین عماد مغنیه بعد از شهادت وی و برادر همسر او- است.

آخرین پنجشنبه منتهی به ماه حرم بود و طبیعتا خانواده های زیادی هم برای زیارت مزار شهیدشان به «روضه الشهیدین» می‌آمدند ولی وقتی ما رسیدیم –حدود ساعت 2 بعدازظهر- هنوز سالن خلوت بود.

فرصت خوبی بود برای گشت و گزار در لابلای قبور شهدا که روی بسیاری از آنها با تصاویر و گلهای زینتی تزئین شده بود. جشنواره ای از رنگ را در اینجا می‌توان دید.

فضای «روضه الشهیدین» نسبت به 8 سال قبل -که اولین بار در چهلمین روز شهادت حاج رضوان به آنجا رفته بودم- بسیار تغییر کرده بود.

علاوه بر عماد مغنیه و جهاد و سید ذوالفقار، شهدای شناخته شده دیگری هم در اینجا دفن هستند که «سید هادی نصرالله» فرزند دبیرکل حزب الله لبنان، «محمد منیف اشمر» برادر شهید «علی منیف اشمر» (قمر الاستشهادیون) و «ابوتراب» از شهدای مدافع حرم هم جزو آنها هستند.

کم کم «روضه الشهیدین» شلوغ تر می شد و بیشتر خانواده های شهدا می آمدند و بر سر مزار شهیدشان می نشستند. والدین شهدا، همسر و فرزندان آنها که حالا با بودن شهدای مدافع حرم (دفاع مقدس) میانگین سن و سال آنها بسیار پایین تر آمده است.

با عربی دست و پا شکسته با برخی از والدین شهدا صحبت کردیم و وقتی آنها می فهمیدند که ما از ایران آمدیم، برخوردشان صمیمی تر شده و با خوشرویی برایمان صحبت می کردند. شاید خیلی از جملات را نمی فهمیدیم ولی آنقدر گرم حرف می زدند که نمی شد به صحبت‌هایشان گوش نداد.

کلا اوضاع در «ضاحیه» همین است. وقتی بگویی از ایران آمدی، اولین جمله ای که به شما خواهند گفت -با لهجه عربی- این است: «خوش آمدید» و این هم یادگار سفر رییس جمهور سابق ایران به لبنان است که «سید حسن نصرالله» در پیام تصویری زنده ای که برای خیر قدم به «محمود احمدی نژاد» داشت، در پایان صحبتش به زبان فارسی جمله «خوش آمدید» را گفت و این در ذهن شیعیان لبنان هک شده است.

جدای از این حرف، همه در ضاحیه ایران را دوست دارند و وقتی بدانند ایرانی هستی، به راحتی اعتماد می کنند، با شما گرم می‌گیرند و شما را از خودشان به حساب می آورند.

هنوز «روضه الشهیدین» چندان شلوغ نشده بود که خانومی با پوشیه وارد شد و یک راست به سمت مزار «سید ذوالفقار» رفت، کفش‌هایش را در آورد و وقتی به قبر ذوالفقار رسید، بغضش ترکید. با دست چند مرتبه روی سنگ قبر زد و زیر لب زمزمه ای کرد و رفت سراغ مزار «عماد» و «جهاد».

بالای قبر حاج عماد، تصویر بزرگی از او و فرزندش قرار دارد؛ روی صورت «عماد مغنیه» دست کشید و در حالی که به وضوح گریه می کرد، خودش را روی قبر او و جهاد انداخت.

حدسمان این بود که او باید همسر حاج رضوان باشد یعنی مادر جهاد و خواهر سید ذوالفقار. از یکی از مادران شهدا که با او سلام علیکی کرد، سوال کردیم. حدسمان درست بود.

بعد از چند دقیقه که زیارتش تمام شد، جلو رفتیم و با اینکه شنیده بودیم اصلا اهل مصاحبه نیست، خودمان را معرفی کردیم و از خواستیم چند کلمه برایمان صحبت کند. با خوشرویی پذیرفت. فارسی را هم کمی بلد بود.

فرصتی برای مصاحبه نبود و او هم چند جمله ای کوتاه درباره عماد و جهاد و ذوالفقار گفت.

می گفت بعد از 3 ماه و نیم که بیمار بوده و نتوانسته به «روضه الشهیدین» بیاید، برای اولین بار بعد از این مدت است که به زیارت همسر، فرزند و برادر خود آمده و لابد گریه شدید بر سر مزار شهدا هم برای همین دلتنگی بود.

«بعد از شهادت حاج عماد و ازدواج دو فرزند دیگرم -مصطفی و فاطمه- من با جهاد زندگی می‌کردم. یک شب قبل از ماموریت سوریه، نیمه های شب دیدم با صدای بلند گریه می‌کند. به سرعت به اتاقش رفتم و متوجه شدم در حال نماز است. شب جمعه بود و قرار بود فردای آن روز به «قنیطره» سوریه برود. فردای آن روز ازش سوال کردم که چرا گریه می کردی؟ خجالت کشید و گفت: هیچی.

شنبه از سوریه تلفن کرد. پرسیدم کِی برمیگردی؟ جواب داد یا یکشنبه شب و یا دوشنبه. من دوباره پرسیدم که تو آن شب به چه کسی متوسل شده بودی؟ اول حرفی نزد. بعد گفت: من در نمازم خطاب به امام زمان حجت بن الحسن(عج) صحبت میکردم. پرسیدم چه می گفتی؟ سکوت کرد. قسمش دادم که بگو. گفت: به ایشان می گفتم که من بنده گناهکاری هستم و…»

مادر جهاد بقیه حرفها را نگفت و فقط این را گفت که تا وقتی جهاد در این دنیا بود، دل من قرص و آرام بود.

 همسر «حاج رضوان» وقتی از شوهرش حرف می زد، صدایش لرزش بیشتری داشت:

«حاج عماد برای من شوهر نبود، پسرم بود. اینقدر که من او را دوست داشتم. دنیا در نظرش هیچ بود و می گفت من فقط باید برای شیعیان کار کنم.»

حاجیه خانوم باز هم حرفش را نیمه تمام گذاشت؛ وقتی داشت خاطره یکی از ماموریت های حاج رضوان را تعریف می‌کرد. حرفش را عوض کرد و گفت حاج عماد هیچوقت یک خواب راحت نداشت. همیشه از جنوب لبنان به سوریه، از سوریه به جنوب و از جنوب به بیروت می‌آمد و خواب حاج عماد در ماشین و در این مسیرها بود.»

او و برادرش مصطفی دو فرزند آخر خانواده بودند:«ما در منزل پدری، 9 نفر بودیم و «سید ذوالفقار» بعد از من، فرزند آخر بود و برای همین خیلی به هم علاقه داشتیم. شوهرم هم از دوستان قدیمی و صمیمی برادرم بود.

روزی که در سوریه به شهادت رسید، یکی از برادران حزب الله به منزل ما تلفن کرد و گفت: ام مصطفی! سید ذوالفقار تصادف کرده. من بلافاصله گفتم نه، حتما نه، خبر دیگری هست، آن را بگویید. باز گفت تصادف کرده و حالش خوب میشه. گفتم تو را به خدا خبر خوبی از او بدهید و بعد ماجرا را برایم توضیح دادند.»

فرصت برای هم کلامی با همسر «حاج رضوان» بسیار کوتاه بود. هم او قصد رفتن داشت و هم مادران شهدای زیادی دورش حلقه زده بودند تا با او احوالپرسی کنند.

گلزار شهدا هم کم کم شلوغ تر شده بود.

یکی از پدران شهدا که با همسرش آمده بود، سر صحبت را با ما باز کرد. از او پرسیدم در اینجا چند شهید دفن هستند؟ دقیق نمی دانست و گفت شاید حدود 120 تا 130 نفر. بعد گفت که البته قطعه جدیدی کمی آن طرف تر از «روضه الشهیدین» احداث شده که شهدای حاضر در آن همگی از مدافعین حرم و یا به قول خودشان شهدای دفاع مقدس هستند.

به آنجا که رفتیم، بنای جدید التاسیسی بود که هنوز کامل نشده به نام «روضه الحوراء زینب(س)».

107 شهید در این مکان دفن هستند که جز 3 نفر، همه آنها از شهدای حزب الله در سوریه هستند. سه شهد دیگر کسانی بودند که در حادثه انفجار تروریستی در مقابل سفارت ایران در سال 2013 به شهادت رسیدند یعنی شهیدان «حاج رضوان محمد فارس» (حاج رضا)، «حاج جهاد السبلانی» (هادی) و «محمدعلی عدنان هاشم» (سید جواد).

در مرکز «روضه الحوراء زینب(س)»، مزار یکی از شناخته شده ترین شهدای حزب الله قرار دارد: «سمیر قنطار» که به «امیر الاسرا» نیز معروف است.

وقتی به اینجا رسیدیم، تقریبا شلوغ بود و خانواده ها که زمان زیادی از شهادت عزیزانشان نمی گذشت، بر سر مزار آنها حاضر بودند.

هر کدام از قبور شهدا به فراخور حال و احوالشان و یا سنشان تزئین شده بود. روی سنگ قبر شهیدی را با گل های ریز تزیین کرده بودند، روی قبر دیگری تصاویر فرزندانش قرار داشت و برای دیگری، تصاویری از کودکی شهید را روی سنگ مزارش گذاشتند و یکی دیگر را با گل‌های زیاد تزیین کردند.

اما قبر 3 شهید در میان بقیه متفاوت بود. این 3 شهید سنگ مزار نداشتند و تنها جملاتی از وصیت نامه شان زیر عکسشان بود که نوشته بودند به تبعیت از قبور ائمه بقیع برای آنها هم سنگ مزار نگذارند.

این قطعه از شهدا حال و هوای خاصی دارد چون هم شهدای آن اخیرا به شهادت رسیدند و هم سن آنها عمدتا کم است. کم سن و سال ترین شهید مدفون در این محل متولد 1997 است یعنی 19 سال.

آخرین شهیدی هم که در «روضه الحوراء زینب(س)» دفن شده شهید «حسن احمد هزیمه» (حبیب) است که تاریخ شهادت او به روز عرفه برمی‌گردد.

یکی دو ساعتی آنجا بودیم. آخر سر که کارمان تمام شده و بود و خواستیم برویم، دختر بچه کم سن و سالی آمد و گفت پدرش در میان این شهدا دفن شده و خواست که از مزار او هم عکسی بگیریم. با او به گوشه گلزار شهدا رفتیم. مادرش با دو خواهر دیگرش هم بودند.

پدرشان از فرماندهان شهید حزب الله در نبرد سوریه بوده به نام «علی فوزی طه» (حاج جواد) که اخیرا در «تدمر» به شهادت رسیده است.

از این شهید بزرگوار 3 فرزند دختر به نام‌های «فاطمه زهرا» 9 ساله، «زینب الحورا» 8 ساله و «نور الزهرا» 5 ماهه به جای مانده است که این آخری پدرش را ندید و پدرش هم او را ندیده است.

وقتی اینها دسته جمعی بر سر مزار شهیدشان می نشستند و عکس می گرفتند، انسان به سختی می توانست خودش را کنترل کند.

آخر سر هم عکسی از شهیدشان به همراه دعا به ما هدیه دادند.

کارمان دیگر تمام بود. از «روضه الحوراء زینب(س)» که برون آمدیم، یکی از نیروهای امنیتی حزب الله صدایمان کرد و پرسید «که هستیم و برای چه عکس می گرفتیم». توضیح دادیم که خبرنگاریم و از خانواده شهدا تصویر برداری کردیم برای تهیه گزارش.

قانع نشد بلافاصله چند نفر دیگر هم اضافه شدند. چون مجوز نداشتیم حساس تر شدند و از ما پاسپورت خواستند. بعد یکی از آنها تلفنی با جایی که می دانم کجاست صحبت کرد و از ما خواست تا عکس‌های گرفته شده را به او نشان دهیم.

چند تصویر را که دید، گفت مشکلی نیست و بعد با خوش رویی و لبخند گفت: «خوش آمدید»

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا