انتخاب با شماست؛ رماتیسم، سرطان یا ام اس؟!
گرم است. از درونم چیزی شعله میکشد. چای را جلویش روی میز میگذارم. دست راستش را جلو صورتم میگیرد. «ببین انگشتهایم کج شدهاند!» لحنش آتش به جانم میزند. هنوز هوا سرد نیست و او روی هم لباس میپوشد. پنجره را باز میکنم و او از سرمای هوا شکایت میکند.
هرروز کورتون میخورد. او هم از نوجوانی درگیر و با بیماری بزرگ شده است. اسم بیماری او کمی فرق دارد. «اماس» نیست، «رماتیسم» است؛ اسم زیاد شنیدهشدهای که از دردها و بیدرمانیاش کمتر خبر دارم. بارها درباره دردهایش برای من حرف زده و من با جانودل گوش داده و نداده، آرزوی سلامتی برای او کردهام. دلم نمیخواهد کسی آزارش بدهد. غیرت عجیبی دارم به دردهای این آدم. وقتی دیگران از بیماریاش ساده و بیاعتنا میگذرند، خونم به جوش میآید. انگار با ناراحتی من دردی از او دوا میشود. کاری از دستم برنمیآید، جز اینکه گاهی نگذارم بیشتر قدم بردارد و به زانوهایش کمتر فشار بیاورد.
گرم است. از درونم چیزی شعله میکشد. اشکهایم جاری میشوند. یاد چهره زرد و خندانش روی تخت میافتم. «ببین موهایم دارند درمیآیند!» تازه دوره شیمیدرمانیاش تمام شده بود و قرار بود منتظر بلندشدن موهایش باشیم. حتی رنگ جدید آنها را هم انتخاب کرده بود. صداها در گوشم مبهمند. کسی برای دیگری تلقین میخواند.
دیگری، روضه حضرت زهرا(س) و اینجا خواهری ناله سر میدهد. جوانی مرده است. زودتر از آنکه انتظارش را داشته باشم. روزها که نه، سالها بیمارستان خانه دوم او شده بود. جگرم میسوزد. قرار بود دخترش دکتر شود و مادر را درمان کند، اما زودتر از مدرسهرفتن او، مادرش رفت. واقعیت داشت، «سرطان» امان ما را بیش از او بریده بود. شوهر سابقش هم امروز آمده است. چه روزها که منتظرش چشم به در بیمارستان بود، اما حالا به بهانه دخترشان آمده است. کاری از دستم برنمیآید جز اشک.
گرم است. از درونم چیزی شعله میکشد. به چشمهای خندانش نگاه میکنم. انگار سوزن آمپولهای او درد ندارند. با من حرف میزند و بیتوجه دارو را به خودش تزریق میکند. از روزمره شاد و علاقهاش به همسرش میگوید، از فرزند تازهواردش به دانشگاه و برنامههای آیندهاش. در بین حرفهایش گاهی میخندد. هنوز آنقدر توان به پاهایش برنگشتهاند تا بتواند راه برود، اما انرژی صدایش آنقدر زیاد است که باور به «اماس» او سخت.
پاهای ازکارافتادهاش دلیل خوبی برای ناتوانیاش نیستند؛ همانطور که جسم متحرک من گواهی بر زندهبودنم. «ببین پاهایم حرکت میکنند!» شعف و امید در رگهایش جاری است و من خجالتزده از ناامیدی رسوبکرده در خونم. کاری از دست من برنمیآید جز اکتفا به لبخندی در برابر حرکتهای انعکاسی غیرواقعی پاهای او. بین همه دوستانم مجموعهای از بیمارها را هم دارم و خوشبختانه، خیلیها هنوز زنده و سالم ماندهاند. حالا که دردهای دل و فشارهای زندگی بیشتر شده، بیماری ناجوانمردانه خود را عیان کرده است. یکی، از درد مزمن رنج میکشد، دیگری تا لحظه آخر لبخند میزند و آن یکی با شادمانیاش بیماری را نادیده گرفته است. واقعیت تلخ این است، زندگی به هر شکلی میگذرد.
**مریم پیمان