مروری بر خاطرات یک مادر شهید

ماجرای شالی که یک شهید از کربلا آورد

به گزارش پایگاه خبری بصیر، به مناسبت سالروز شهادت حضرت جواد‌الائمه‌(ع)،خانم منتظری در جمع طلاب و اساتید خواهر حوزه علمیه امام خمینی (ره) کرمانشاه، به بیان خاطراتی از آن شهید گرانقدر پرداخت.

هدیه شهید معماریان به مادرش

عاشورای سال 68 بود که در اثر یک اتفاقاز ناحیه پا مصدوم شدم، به طوری که قدرت حرکت نداشتم، به پزشک جراح مراجعه کردم و آن را آتل بست؛نذر کرده بودم که اگر تا روز عاشورا خوب شوم،دیگ‌های مسجد را بشوییم،شب عاشورا رسیده بود و هنوز پایمخوب نشده بود. از مسجد که به طرف خانه می‌رفتم، حال خوشی نداشتم. زیارت را خواندم و کلّی دعا کردم. نزدیک‌های صبح بود که مقداری خوابیدم تا بتوانم صبح با دوستا نم به مسجد بِرَوم. در خواب دیدمدر مسجد (المهدی) جمعیت زیادی جمعشده اند و من هم با دو عصا زیر بغل رفته بودم. دسته عزاداریِ منظمی، در حال ورود به مسجد بود. جلوی دسته، شهید سعید آل‌طه در حال نوحه خواندن بود با خودم گفتم: این که شهید شده بود! یک دفعه دیدم که پسرم محمد نیز در کنار ایشانایستاده مندر قسمت زنانه بودم و دسته عزاداری امام حسینرا نگاه می‌کردمدیدم محمد پسرم به سراغمآمد و دستش را دور گردنم انداخت. به او گفتم: مامان، چقدر بزرگ شدی!

دیدم در کنار او شهید آزادیان هم ایستاده. آزادیان به من گفت: حاج خانم ! خدا بد نده. محمد برگشت و گفت: مادرم چیزیش نیست. بعد رو کرد به خودم و گفت: مامان!چیزیت شده؟ گفتم: چیزی نیست؛ فقط پاهام یه کم درد می‌کرد، با عصا اومدم.

محمد گفت: ما چند روز پیش رفتیم کربلا. از کنار ضریح امام حسین ع برایت یه شال سبز آورد ه ام، می خواستم زودتر بیایم که آزادیان گفت: صبر کن با هم برویم. گفتیم امروز که روز عاشوراست، اول برویم مسجد، زیارت بخوا نیم بعد بیایم پیش شما. در این هنگامدستهای خود را باز کرد و به سرم کشید،آتل و باندها ر ا باز کرد و شال سبز رابه پایم بستو بعد گفت: از استخوانت نیست؛درد به خاطر عضله ات است که اون هم خوب می شه.

از خواب بیدار شدم، دیدم واقعیت داره؛ باندها همه باز شده بودند و شال سبزی به پاهایم بسته شده بود. آرام بلند شدم و راه رفتم. من که نمی‌تونستم کف پایم را بر روی زمین بگذارم، حالا داشتم بدون عصا راه می رفتم. رفتم پایین و شروع به کار کردم که دیدم پدر محمد از خواب بیدار شده؛ به من گفت: چرا بلند شدی؟ چیزی نمی توانستم بگویم. زبانم بند آمده بود. فقط گفتم: حاجی! محمدآمده بود.آن هم آمد پاهایم ر ا که دید زد زیر گریه و بچه ها را صدا کرد.آنها هم به گریه افتادند. این شالبوی عجیبی داشت و کلّ فضای خانه را از بوی خود پر کرده بود. مسجد هم که رفتیم، کلّ مسجد پر شده بود از این بو.پیش بقیه خانمها رفتم و گفتم: یادتان هست گفته بودم اگر پاهایم به زمین برسد صبح می‌آیم. آنها هم منقلب شده بودند.مسجدی ها هم موضوع را فهمیده بودند. بعدها این جریان به گوش آیت‌الله العظمی گلپایگانی(ره) رسید. ایشان هم فرموده بودند: کهاو را پیش من بیارید.وقتی که محضر ایشان رسیدم، رفتم کنار تختشون نشستم و شال رو به ایشان دادم. شال را روی چشم و قلبشان گذاشتند و گریستند و گفتند: به جدّم قسم، بوی حسین(ع) رو می دهد. بعد به آقازاده‌شان فرمودند: آن تربت را بیاورید، می خواهم با هم مقایسه کنم. وقتی تربت را کنار شال گذاشتند، گفتند که این شال و تربت از یک جا آمده. بعد آقا فرمودند: فکر نکنید این یک تربت معمولی‌است. این تربت از زیر بدن امام حسین(ع) برداشته شده، و به قتلگاه ایشان تعلق دارد،‌ دست به دستِ علما گشته تا به دست ما رسیده. بعد ادامه دادند: شما نیم سانت از این شال را به ما بدهید، من هم به جا یآن مقداری از این تربت را به شما می‌دهم. گفتم: آقا بفرمایید تمام شال برایشما،گفتند: اگر قرار بود این شال به من برسد، خدا شما را انتخاب نمی‌کرد.

نیاز مابه شهدا

وی ادامه داد: خداوند خانواده شهداء را انتخاب کرد تا مقامشان را به همه یادآور شود … اگر روزی ارزش خون شهدای کربلا از بین رفت، ارزش خون شهدای شما هم از بین می‌رود. بعد هم نیم سانت از شال را به ایشان دادم و مقداری ازتربت را گرفتم.

آرزوی این شهید

این مادر شهید در ادامه گفت: پسرم آرزو داشت، هنگام شهادت طوری شهید شود نیازی به آب دنیا برای غسل کردن نداشته باشد، طوری به شهادت برسد که همچون آقا امام حسین(ع) در هنگام شهادت، سه روز پیکر مطهرش برزمین بماند و واقعا همان طور هم شد.

حالا بیست و پنج سال از آن زمان می گذرد، شال سبز با همان عطر و بوی بهشتی است، همان شالی که هنوز خیلی ها را به برکت امام حسین(ع) شفا می‌دهد.

 

منبع: حوزه

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا