رفیق بیکلک اسحاق
موضوع انشا: بهترین دوست شما کیست؟
ما دوستان زیادی نداریم اما در بین همین دوستان کم، اصغر برای ما خیلی فرق میکند. ما خاطرههای زیادی هم داریم که بیشترش با اصغر مشترک است، اصغر فقط برای ما یک دوست معمولی نیست، اصغر برای ما یک رفیق با معرفت است.
ما خیلی وقتها توی کوچه و در محله و بعضی وقتها هم در مدرسه و یا در راه خانه با بچهها دعوا میکنیم، یعنی آنها با ما دعوا میکنند و اصغر همیشه برای دفاع از ما بیشتر کتک میخورد.
ما آدم رفیقبازی نیستیم، فقط اصغر را خیلی دوست داریم، او خیلی با معرفت است. ما امروز به خانه اصغر رفتیم و مادربزرگ اصغر درباره دوست و رفیق، خیلی ما را نصیحت و راهنمایی کرد.
مادربزرگ اصغر به ما گفت: رفیق باید همیشه برای رفیقش از خودش مایه بگذارد، باید همیشه دوست گرمابه و گلستان همدیگر باشید.
مادربزرگ اصغر داستان فداکاری معاون اول رئیسجمهور را برای ما تعریف کرد و ما خیلی تحت تاثیر قرار گرفتیم، حتی ما و اصغر همدیگر را بغل کرده و برای معرفت آنها یک شکم گریه کردیم.
مادربزرگ اصغر گفت: باید از جهانگیری، رفیقبازی را آموخت، او هرگز حاضر نشد تا به خاطر منفعت خودش به رفیقش کلک بزند.
مادربزرگ اصغر از ما پرسید که آیا شما در امتحانات به هم تقلب میرسانید؟
ما به مادربزرگ اصغر گفتیم که اصغر همیشه سر امتحان به ما تقلب میرساند و بعضی وقتها خودش وقت نمیکند جواب سوالها را بنویسد و نمره ما بیشتر میشود.
مادربزرگ اصغر هم به ما گفت: این خودش ثواب دارد، برای اینکه گره از کار مسلمان باز میشود، الان هم در مناظرات همینطور است، جهانگیری مثل اصغر با معرفت است و برای رفیقش سنگتمام میگذارد و به او کلک نمیزند.
مادربزرگ اصغر همینطور که توضیح میداد، گفت: آدم باید دل بزرگ و روح بلندی داشته باشد که به رفیقش تقلب برساند، و به ما سفارش کرد که در درسهایی که اصغر ضعیفتر است مثل ادبیات به اصغر کمک کنیم و به او تقلب برسانیم تا اصغر با ادبیاتتر شود.
ما هیچ وقت فکر نمیکردیم که تقلب رساندن باعث عاقبت به خیری آدم میشود، همهاش به یاد آقای مدیر و ناظم میافتیم که با چپ چپ نگاه کردنشان و خطکش دست گرفتنشان باعث میشوند که یک سری از بچهها در مدرسه نتوانند ثواب جمع بکنند و مثل ماموران جهنم فقط آدم را شکنجه میدهند.
ما پس از صحبتهای مادربزرگ اصغر، نظرمان نسبت به علمآموزی و رفیقبازی کلاً عوض شد و میخواهیم با اصغر دوتایی دکترا بگیریم و به جایی برسیم.
وقتی ما به مادربزرگ اصغر گفتیم که اصغر همیشه به جای ما کتک میخورد، چشمانش پر از اشک شد و به اصغر گفت که به او افتخار میکند و اصغر باید مرد باشد و همیشه ضربهگیر دوستش باشد.
مادربزرگ اصغر خیلی به ما سفارش کرد که چون ادبیات و انشای ما خوب است یک کمی بیشتر با اصغر کار کنیم تا اصغر هم بتواند حرفهای خوبتری بزند.
راستش ما اصغر را خیلی دوست داریم و میخواهیم همیشه با او دوست بمانیم.
ما از این انشا نتیجه میگیریم میشود با تقلب رساندن و کتک خوردن برای رفیق، به بهشت رفت و آدم باید خراب رفیقش باشد، نه اینکه بگذارد رفیقش خراب شود.