دقایقی با خاطرات شیرین ناگفته رزمندگان و شهدا
بصیر، شهدا با قدم نهادن و پیمودن راه عاشقی به دیدار معشوق خود شتافتند و با دوری از هوای نفسانی و اجرای احکام و دستورات قرآنی رستگار شدند. آنها نیز همانند همه مردم می توانستند از همه تعلقات دنیوی بهره برند و این راه نیکو را برنگزینند و به زندگی دنیوی خود ادامه دهند اما اعتقادات استوار رزمندگان و شهدای ما بسیار مستحکم بود و به دیدار حق شتافتند. بازماندگان و نسل های بعد از جنگ نباید تصور کنند که شهدا و رزمندگان، انسان های دست نیافتنی بودند و یا اینکه شبانه روز به تهجد می پرداختند و تمام طول روز را مشغول به راز و نیاز و عبادت بودند، منکر این قضیه نمی شویم که همه این موارد از اصول شهدای ما در دوران دفاع مقدس بود، اما با با بیان خاطرات شیرین و ناگفته شهدا به تجسم آن دوران برای نسل های سوم و چهارم می پردازیم، فطعا قصد تمسخر رزمنده و شهیدی را نداریم و خدای ناکرده به دنبال از بین بردن و زیر سوال رفتن ارزشی نیستیم بلکه می خواهیم خاطرات شیرین زمان جنگ را برای علاقه مندان آن ترسیم کنیم.
خمپاره فرضی
در خط مقدم فاو، دشمن از ما فاصله داشت، سیم خاردار و مین های زیادی در بین ما قرار داشت و با خمپاره و گلوله های تانک بچه ها به شهادت می رسیدند و یا مجروح می شدند، در این منطقه بیشتر بحث نگهداشتن خط ملاک بوده است که در اوقات بیکاری شیطنت هایی صورت می پذیرفت که در نوع خود جالب بود.
خرج های آرپیچی که فسیل شده بودن را باز می کردیم و نوارهای خرج آرپیچی را می گرفتیم و مسیری را مشخص می کردیم و انتهای آنرا با باروت های سیمینف و باروت فشنگ هایی را که فاسد شده بود را در ظرف کمپوت که حلبی بود می ریختیم و آنرا آتش می زدیم و آن ظرف کمپوت با رسیدن آتش به باروت موجود در آن می ترکید و بسیجیان ما گمان می کردند که از سوی دشمن خمپاره زده شده و و از ترس آنکه مجروح نشوند خود را به زمین می انداختند و دقایقی را بی حرکت می ماندند تا خمپاره های فرضی به آنها برخورد نکند و بعد از مدتی که صدای خنده ما را می شنید بلند می شد و دادو بیداد به راه می انداخت و ما به همین مقدار راضی بودیم و می خندیدیم.
یا در مناطق سرد کوهستان که بودیم در اوقات فراغت بازی های مختلفی را انجام میدادیم، دور هم جمع می شدیم و قرار می شد که هرکسی به نوبت شکلک در بیاورد.با دو سه نفر هماهنگ می کردیم، دست یکی از بچه ها را سیاه می کردیم و به صورت نفر دیگر می زدیم و آن فرد هم متوجه این امر نمی شد و همه شروع به خندیدن می کردیم و آن فرد هم که از ماجرا بی خبر بود می خندید و گاهی اوقات صورت همه را سیاه می کردیم و کسی هم متوجه نمی شد، آنجا هم به نوعی تبانی وجود داشت.
راوی: ابوالقاسم فرجی