دلهایی که با سانتریفیوژها سوخت میشوند!

بصیر، دیشب را به یاد آنها بسیار گریستم. چطور میتوانی اشک نریزی وقتی از یکطرف صدای بوقهای دشمن را میشنوی که «تا قلب فلان رآکتور خارج نشود و تمام تعهدات ایران تأیید نشود خبری از رفع تحریم نخواهد بود» و از طرف دیگر خودیها را میبینی که بحثشان بر سر این است که «بعد از جمعآوری سانتریفیوژها، چند درصدشان سوخت میشود؟!»
ناگهان میفهمی آنقدر نادان بودهای که خبر نداشتهای وقتی یک آبشار سانتریفیوژ را جمعآوری میکنند، 30 درصد آنها سوخت میشوند(!) و وقتی همان آبشار را دوباره راه میاندازند، 30 درصدِ دیگر هم سوخت میشوند! و اینها توضیحات مسئول سابق سازمان انرژی اتمی آقای دکتر عباسی است نه صحبتهای یک غریبه یا دشمن!
اینجاست که بهشدت یاد «آنها» میافتی. آنها که تمام احساس و عاطفه و فکر و باور و اراده و نیت و گفتار و کردارشان را خرجِ همین فناوری بومیِ مظلوم کردند و جانشان را کف دستشان گرفتند و همه خطرها را به جان خریدند و دستآخر پیش چشم خانوادههایشان تکهتکه شدند تا انگار مُشت ما پر باشد برای خارج شدن از تحریم…
به یاد آنها میافتی و دیگر با هیچ بهانهای نمیتوانی جلوی اشکهایت را بگیری. آنها که مردانی بزرگ بودند. آنها که اگر آمریکایی بودند، الآن قهرمانان ملی شده بودند. آنها که اگر دنبال ثروت بودند چیزی از نوابغ ثروتاندوزی کم نداشتند. آنها که اگر دنبال شهرت بودند راهش برایشان باز و سه بانده بود! آنها که انگار فقط و فقط برای «پُر کردن مشت ما» خلق شده بودند! فقط به این دنیا آمده بودند تا مشتمان را پر کنند و یک روز بتوانیم دستاوردهایشان را خرجِ رفع تحریمها کنیم…
دلت برای آن مردان مرد و آن قهرمانان کمنظیر تاریخ ایرانزمین تنگ میشود و شرم داری از بردن نامشان وقتی حس میکنی نتوانستی حق مطلب را ادا کنی. دوست داشتی دستاوردهای گرانبهایشان را خیلی گرانتر بفروشی. دوست داشتی به دشمن یک درس اساسی میدادی تا بفهمد که کُشتن «بهترینهای یک ملت» چه هزینهای دارد. دوست داشتی مذاکرهکنندگان ایرانی، در لحظه آخر، امضای نهایی را منوط میکردند به معرفی ترور کنندگانِ دانشمندان هستهای. دوست داشتی یک نفر بر سر این دنیای نکبت زده فریاد میکشید که ما با شما آدمکشهای آدمنما در هیچ زمینهای توافق نداریم و حاضریم نان خشک بخوریم اما شما یاد بگیرید که ایرانیها اجازه نمیدهند «ریختن خون فرزندانشان» بی مجازات بماند.
اما نمیتوانستی برادر! میدانی چرا؟ میدانی چرا نمیتوانستی صدایت را به جایی برسانی؟ میدانی چرا فقط در دل شب با خدای خودت خلوت میکنی و نالهات را نمیتوانی به گوش جهان برسانی؟ میدانی چرا از کم توجهی به شروط 9 گانه رهبری آتش میگیری اما کاری از دستت برنمیآید؟ میدانی چرا از برخی اخبار احساس درد و شرم میکنی؟ به تو میگویم.
من و تو این قصه را روزی باختیم که به مرخصی رفتیم! بله. تعجب ندارد. ما نباید به مرخصی میرفتیم. ما وقت استراحت نداشتیم. ما حق نداشتیم به وجود «کسی جز خودمان» دلگرم باشیم. ما نباید سنگر را حتی یکلحظه ترک میکردیم. ما حق نداشتیم لحظهای به حال مردم بیتوجه باشیم. ما حق نداشتیم اشتباه کنیم!
سخت است. همه به ما سخت میگیرند و انگار همه اجازه غفلت و خطا دارند جز ما! اما همین است. بخواهیم همین است، نخواهیم هم همین است. اگر غفلت کنیم، دل و قلب و میلِ خلایق همان راهی را میرود که نباید و نمیخواهیم.
آمریکاییها استاد مهندسی اجتماعیاند. استاد ملت-سازی اند. استاد جهتدهی امیال و گرایشهایند. به هر قیمتی شده باید یاد بگیریم برادر! اگر این اشکهای شبانه و فشارهایی که با هر خبر بر قلب و روحمان وارد میشود یک عبرت داشته باشند این است که «مردم» را باید دریافت. خیلی بیش از سابق!
من زمستان 87 وقتی تصویر بیبیسی فارسی روی آنتن رفت را یک مقطع مهم در تاریخ ایران میدانم! کسانی که در سال 88 کشورمان را با فتنهای بیسابقه روبرو کردند در حالت عادی نباید میتوانستند برای چند دهه سر بلند کنند. اما فقط در حالت عادی! ما رسانههای جدید ماهوارهای را جدی نگرفتیم. تا روزی که مواجه شدیم با خارج شدن دولت از دست همان جریانی که کمترین خطا را در جریان فتنه 88 داشت. این اتفاق را جهتدهی افکار عمومی و مهندسیِ دورادورِ اجتماعی شکل داد. دیگر حتی گوش کردن به حرفهای کسانی که میگویند «دوست از دشمن مهمتر است» وقت تلف کردن است!
هیچکس در پیشبینیِ نتیجه یک بازی با میلیاردها دلار سرمایهگذاری در یکطرف و هزاران بیتوجهی در طرف دیگر دچار اشتباه نمیشود! ما بازی هستهای را بازی مجزایی از انتخاب 92 نمیدانیم. در 1392 اکثریتِ 50+1 مردم ایران به پایان قائله هستهای رأی دادند. و این، تا این لحظه مهمترین تحول دهه 90 شمسی است. حصول یا تأییدِ برجام هرگز بهاندازه این انتخاب مردم اهمیت نداشت. و ما اگر مشکلی داریم، با خودمان داریم(!) که چرا نتوانستیم نتیجه آن انتخابات را به سمت دیگری بکشانیم.
و ما دیگر وقتی نداریم گرچه همان روز هم هیچ وقتی برای تلف کردن نداشتیم. به نظر میرسد این بازی جدیتر از آن است که گمان میکردیم. معلوم شد که اگر بخوابیم، ناگهان قلب رآکتور که هیچ، قلب آرمانهایمان را هم «خودمان» خارج میکنیم!
برادر! خواهر! بجنگ! تا میتوانی قوی شو. تا میتوانی مهمات جمع کن. تا میتوانی هنر بیاموز. تا میتوانی با خلایق دوستی کن و آنها را عاشق رفتار و افکارت کن. خدا میداند اگر امروز نجنگی، روزی خواهد رسید که خودت را خنجر به دست روی سینهی آرمانهایت میبینی!
فرهنگ نیوز