گفت‌و‌گوی اختصاصی بصیرنیوز با آزاده فریدونکناری؛

اسارت در روز رفتن به مرخصی/ تفاوت اسارات عراقی‌ها با ایرانی‌ها از زمین تا آسمان است/ زنده به گور شدن اسرای ایرانی در عراق

DSC_0127

بصیر، اسارت و آزادی هر دو کلمه‌ای هستند که میان آن‌ها تفاوت‌های بسیاری است و اگر میخواهیم که به درک صحیحی از این کلمه‌ها برسیم باید پای صحبت کسانی بنشینیم که  از نزدیک آن‌ها را لمس کرده و حتی در آغوش کشیدند.

26 مرداد که به عنوان سالروز بازگشت آزادگان به کشور است بهانه‌ای شد تا اینکه با یکی از آزاده‌های فریدونکناری هم‌کلام شویم و با او به گفت‌وگو بپردازیم.
لطفا خودتان را معرفی کنید
برزو نعمت‌زاده متولد 1343 از شهرستان فریدونکنار روستای شهیدپرور سوته هستم، در یک خانواده 9 نفره به دنیا آمدم، هم‌زمان با آغاز عملیات خیبر در سال 1362 در روز سوم اسفندماه ازدواج کردم و حاصل ازدواج من 4 دختر بوده است و تحصیلات خود را تا مقطع کارشناسی ارشد علوم سیاسی ادامه دادم.
در نوجوانی‌ام انقلاب آغاز شد و همزمان با آن سال‌ها وارد جریان‌های انقلابی شدم، در همان سال‌ها در انجمن مدارس و پس از ایجاد پایگاه بسیج در تحرکات انقلابی و بسیجی حضوری فعال داشتم و در سال 60 پس از حضور در پایگاه شهید بهشتی وارد ارتش و پس از آموزش وارد لشکر شدم.
از سوابق خود بگوئید
در سال 86 بازنشسته شدم و فعالیت‌های فرهنگی خود را آغاز کردم، از سال 89 به فریدونکنار آمدم و با بیناد شهید به صورت داوطلبانه به عنوان معتمد معین همکاری می‌کنم، به پیشنهاد فرماندار وقت علی قاسمی مشاور امور ایثارگران فرمانداری شدم و در یک مدت کوتاه در زمان فرمانداری محمد حسین‌زاده وقفه‌ای ایجاد شد اما پس از آن دوباره این همکاری ادامه یافت.
به دلیل کمبودهایی که در زمینه تشکیلاتی برای آزادگان در فریدونکنار مشاهده کردم، هیئت فرهنگی آزادگان این شهرستان را تشکیل دادم و در حال حاضر نیز به دنبال تشکیل این هیئت در بابلسر هستم، از موسسان مجمع فرزندان شهدا بودم و مجمع همسران شهدا را نیز که در حال نوشتن اساسنامه آن هستیم ایجاد می‌کنیم.
عضو شورای هیئت‌های مذهبی نیز هستم و در کل دوران بازنشستگی خود را اینگونه سپری می‌کنم.
به خبر علاقه فراوانی دارید و وبلاگی را تاسیس کردید، در این مورد بفرمائید
خیلی به دنبال مطرح شدن نیستم و با رسانه‌ها همکاری ندارم، البته هر زمانی که به سراغم آمدند با روی باز پذیرفتم اما در مجموع فرد رسانه‌ای نیستم اما پس از تشکیل هیئت آزادگان با ایجاد وبلاگ تمامی فعالیت‌ها و افتخارات این گروه را در آن قرار می‌دهم.
شما فریدونکناری هستید، چرا در بابل سکونت داشتید
محل کارم ساری بود، به همین دلیل بابل را برای زندگی انتخاب کردم، به غیر از ساری در شیراز، گنبد و تهران نیز حضور داشتم و پس از بازنشستگی خلاءهایی درباره تشکل‌های ایثارگری در فریدونکنار دیدم و به این شهر بازگشتم.
خب به اصل موضوع برگردیم، از حضور در ارتش بگوئید، درست است که بگوئیم ارتش با دیگر نیروهای نظامی همسو نیست و با آنها مشکل دارد، آیا شما همین نظر را دارید
اصلا اینگونه نیست، بر خلاف تصور دیگران ارتش با هیچ گروهی مشکلی ندارد و گواه این ادعا همکاری نیروهای مختلف نظامی با ارتش در عملیات‌های مختلف است.
می‌گویند ارتش چرا ندارد، درست است
در ارتش و هر جای دیگر اگر نظم نباشد نمی‌توان آن محیط را به کنترل خود درآورد، نظم باید در تمامی کارها وجود داشته باشد و این امر موجب موفقیت بیشتر نیز می‌شود.
جایگاه ارتش در ایران بسیار بالا است و باید نظم در سرلوحه کار آنها قرار بگیرد، اینکه می‌گویند خشم در ارتش وجود دارد، اینگونه نیست، بلکه در ارتش نظم حرف اول و آخر را می‌زند.
از دوران جبهه بگوئید، چگونه اسیر شدید؟
در ابتدا توپچی تانک، سپس راننده و در نهایت فرمانده تانک بودم، از آغاز جنگ تا زمانیکه اسیر شوم در جبهه حضور داشتم، شاید برایتان جالب باشد، فردای پس از عروسی به جبهه رفتم و در خانه نماندم، 7 سال کامل در جنگ بودم، نحوه اسارتم کمی جالب به نظر می‌رسد(مکث می‌کند)
داستان اسارتم با شیرینی و خاطرات فراوانی همراه است اما اگر خلاصه بگوئیم اینطور شد که در روزی که اسیر شدم قرار بود به خانه برگردم، چرا که پس از 25 روز آماده‌باش، فرمانده‌هان گفتند که می‌توانید به مرخصی بروید و من نیز برگه مرخصی را گرفته و به دنبال بازگشت به شهرم بودم.
نماز صبح را خواندم و با ماشین فرماندهی برای تحویل اسلحه و غیره به «بنه» آمدم و پس از تحویل در حال حرکت متوجه حملات و آتش عراقی‌ها شدم، اما فکر می‌کردم که این آتش‌دهی سنگین نیست و به زودی قطع می‌شود.
از بنه تا آنجایی که به قصد سوار شدن به ماشین برای بازگشت به خانه بودم 40 کیلومتر فاصله داشت اما وقتی که به آنجا رسیدم هنوز بعثی‌ها به حملات خود ادامه می‌دادند و با وجود اینکه برگه مرخصی داشتم نتوانستم تحمل کنم و دوباره به «بنه» برگشتم و وسایلم را تحویل گرفتم و به مقر خود رسیدم.
نتوانستم تحمل کنم و به داخل تانک رفتم و با پشتیبانی تماس گرفتم اما توضیحات آنها کامل نبود، به همراه یکی از دوستانم به سوی خط مقدم حرکت کردیم، چند سرباز را دیدم که به دلیل اصابت ترکش در حال بازگشت به عقب هستند، آنها گفتند که بچه‌ها در حال مقاومت هستند و تسلیم نشدند، من هم به این امید به حرکتم ادامه دادم، تنها چند صد متر تا خط مقدم فاصله داشتیم که از سمت چپ ما، تعدادی از سربازان آغاز به تیراندازی کردند و راننده نتوانست کنترل ماشین را حفظ کرده و به بیرون پرتاب شدیم و در یک لحظه چند سرباز بعثی دورمان جمع شده و دستگیرمان کردند.
بچه‌های اسلام در خط مقدم در حال دفاع بودند و مقاومت می‌کردند اما برش عرضی عراقی‌ها موجب شده بود تا آنهایی که برای پشتیبانی و کمک به سوی خط مقدم می‌رفتند گرفتار و اسیر شوند، این در حالی بود که به هیچ عنوان با آنهایی که از خط مقدم بر می‌گشتند کاری نداشتند.
به دلیل تیراندازی آن‌ها گلوله به پای چپ من برخورد کرد و پس از آن ترکش‌های ناشی از حملات ایرانی‌ها به آنها تمام پای چپم را فراگرفت، حتی یکبار یک سرباز بعثی به روی من تیر خلاص زد اما اسلحه وی کار نکرد و جان سالم به در بردم.
به همین دلیل افسران بعثی یک سرباز را تمام وقت برای من نگه داشتند تا کسی من را نکشد.
از خاطرات اسارت بگوئید
حدود 3 سال اسیر بودم، هر روز آن شیرین و سخت بود، از من هر زمانی که سوال می‌پرسند بهترین دوران زندگیتان چه زمانی بود، رفتن به جبهه، دانشگاه و اسارت را نام می‌برم.
بعد از اسارت افسر بغثی به سراغم آمد و محاسنم را کشید و گفت: «حرص الخمینی»؟؟؟ من معنی آن را نمی‌دانستم و تصور می‌کردم به امام (ره) بدگوئی می‌کند، بلافاصله گفتم «لا، لا، جیش الخمینی» (می‌خندد) و آن افسر عراقی می‌خندید.
در ادامه مسئول کمیته اسرای آن‌ها آمد و برگه مرخصی را از جیب من در آورد، می خندید و می گفت (میخواستی مرخصی بری بابلسر، حالا به بغداد برو).
از سختی‌های دوران اسارت خود بگوئید
چون من اسرای عراقی را در پادگان خودمان دیدم به راحتی می‌توانم مقایسه کنم، از غذا و خواب تا مسائل رفاهی و آموزشی در ایران امکانات کامل بود اما اسرای ایرانی از کمترین امکانات بی‌بهره بودند، دو موزائیک در عرض و یک انسان در طول جای خواب ما بود در صورتی که آنها یک تخت کامل در ایران داشتند، هیچگونه امکانات آموزشی و صنایع دستی نداشتیم اما آنها داشتند، تنبیه و شکنجه برای اسرای عراقی در ایران ممنوع اما آنجا از کابل، باتوم، سیلی و توهین، و غیره به مراتب وجود داشت، تبلیغات در آنجا در بسیاری از ماه‌ها از سوی منافقان صورت می‌گرفت و حتی در مقابله با این امر شورش کردیم اما تبلیغات در اینجا ممنوع بود، بهترین غذای ما آنجا آبگوشت(آبجوش) بود و یک عدد نان ساندویچی برای صبحانه، ناهار و شام سهمیه داشتیم و برنج وعده‌های غذایی ما بیشتر از 9 تا 11 قاشق نمی‌شد و اگر بخواهم بگوئیم به وفور یافت می‌شد.
از شکنجه‌های بعثی‌ها بگوئید
بدترین شکنجه‌ای که دیدم بعد از آنکه شورش کردیم 100 نفر از ما را جدا کردند و به تکریت 17 اردوگاه دجال خمینی آنها (حزب اللهی ما) بردند، آنجا آنقدر شکنجه دادند که بچه ها فکر می‌کردن که من کشته شدم، بدترین کتکی که خوردم هم در تونل مرگ در روز اول بود.
یکی از سخت‌ترین جاهایی که به شدت آسیب دیدم شهادت یک سرباز ایرانی بود که به محض پریدن از ماشین اسرا و ورود به تونل مرگ، فردی با میله آهنی سه شاخه به فرق سر او زد و بلافاصله سرش شکافته و شهید شد.
در یک اتاق 12 متری 40 سرباز ایرانی را در گرمای تیرماه عراق قرار دادند و در این میان زخمی‌های تشنه هم بودند، آنقدر بی‌رحم بودند که به دلیل ندادن آب و غذا حدود 15 نفر به شهادت رسیدند و روز بعد به صورت دسته جمعی آنهایی که جان در بدن داشتند اما مجروح بودند و آنهایی که شهید شدند را در یک مکان دفن کردند و بچه‌های ما زنده زنده شهید شدند.
از دوران بازگشت بفرمائید، استقبال مردم از شما چطور بود
در سال 69 به کشور برگشتم، دوران بازگشت به وطن که بسیار خوب و عالی بود، با شهید ابوترابی در یکسال پایانی بودیم، قرار نبود به صلیب سرخ معرفی شویم اما خدا خواست و معرفی شدیم، بعد از بازگشت به ایران حدود 3 روز قرنطینه بودیم تا بیماری نداشته باشیم و به کشور سرایت نکند.
زمانیکه در قرنطینه بودیم به مرقد امام رفتیم و با رهبری نیز دیدار داشتیم، اما داستان جالب اینجا است که در مسیر فرودگاه، راننده اتوبوس مسیر را اشتباه می‌رود و تا به فرودگاه برویم هواپیما حرکت می‌کند و 20 اسیر آزاده جاماندیم، دیگر به پایگاه خود برنگشتیم و از کندوان به مازندران آمدیم و در نور مستقر شدیم و با تماس با ساری فرمانده‌هان بلافاصله خود را به نور رساندند و با تکریم و احترام ما را به مراسم تدارک دیده شده در ساری بردند.
بعدها متوجه شدیم که چرا از ساری تا نور بلافاصله بازگشتند چرا که ما آزاده بودیم و آنها احتمال دادند ما دزدیده شدیم که خدارا شکر اینگونه نبود(می خندد)
سخن پایانی:
از شما سپاسگزارم

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا