اختصاصی بصیر

دوست دارم شمع باشم در دل شبها بسوزم/ روشنی بخشم به جمعی و خودم تنها بسوزم

بصیر، وصیتنامه پاسدار رشید اسلام شهید قربان محمدی

دوست دارم شمع باشم در دل شبها بسوزم              روشنی بخشم به جمعی و خود تنها بسوزم

هان ای شهیدان، در جوار حق تعالی آسوده خاطر باشید که ملت شما پیروزی شما را از دست نخواهد داد. خداوندا از تو می خواهم که مرگم به شهادت در راه خودت تحت زعامت رسولت و در کنار اولیایت قرار دهی. خداوندا از تو می خواهم که دشمنان خود و پیامبرت را بدست من نابود گردانی. هان ای شهیدان، ای بخون خفتگان، ای سلحشوران که در خون خود غوطه ور شده اید و سرزمین گرم خوزستان را با خون خود رنگین نموده اید. ای هویزه، ای خونین شهر فضای بخون گرفته، ای آبادان و ای سوسنگرد دیار عاشقان و بالاخره ای کربلای ایران خوزستان عزیزم سلام.

سلام بر تو ای خواهری که داغ  برادر دیدی، سلام بر تو ای مادر، تو ای پدر که جگر گوشه تان به خاک و خون تپیده،

سلام بر تو ای برادر عزیز که برادرتو، همرزم تو، ای همسنگر تو در سنگر خویش به لقاءالله پیوست. شیر مردان اینک، من نوجوانی از تبار خمینی با یاد خدا به جبهه می آیم نه برای انتقام بلکه به منظور احیای دینم و تداوم انقلابم و .. امنیت میهنم پای در چکمه می کنم و خدا را به یاری می طلبم و از او می خواهم که هدایتم کند به آنسو و آنرا که خود صلاح بداند هدفم الی الله مکتبم اسلام و رهبرم روح الله است.

هر قدمی که برمی دارم گلوله ای که شلیک می کنم و قلب دشمن را هدفم، هدفش سازم به یاد خدا باشم و برای خدا. هر گلوله ای که بر تنم خورد به یاد خدا عمل کنم دردش را و زجرش را که شیرنتر از عسل است پس چرا از شهادت بترسم مگر کودکی را سراغ دارید که از پستان مادر بترسد آری امروز برادرمن می آیم تا سنگر بخون غوطه ور شده شما را پر نمایم و اسلحه به خون رنگین شده شما را در دست بگیرم و بر علیه دشمن خروش برآورم و کفرستیزانه تر پیش بتازم بکشم (جهاد) و یا کشته شوم (شهادت) تا نگویند یاران خمینی کشته شدند. خمینی عزیز این قلب توفنده امت و این نائب برحق منجی انسانهاست. حسین امروز عاشقان خویش را در سرزمینهای گرم خوزستان، لبنان، افعانستان و دیگر ممالک اسلامی به یاری می طلبد. هل من ناصر ینصرنی، این ندای حسین زمان است لبیک یا حسین زمان، خمینی کبیر امام عزیز، ما با تو عهد و پیمان بسته ایم تا آخرین قطره خونمان که در تک رگهای پیکرمان می جنبید از حیثیت و شرافت انقلاب اسلامی خویش دفاع نماییم و در این راه بزرگ ترین سرمایه که جانمان باشد برای احیای مکتبمان و تداوم راه سرخ حسین (ع) فدا نمائیم و هیچ گونه ترسی بدل راه نخواهیم داد. جنگ و جهاد در راه خدا آنقدر برایم لذت بخش است که هر وقت عازم جبهه می شوم از شوق و شعف چشمانم پر از اشک می گردد و شب خوابم نمی برد و هر شب دوستانم را که به شهادت رسیدند به خوابم می آیند و به من مژده می دهند که تو نیز به ما خواهی پیوست از این رو دلم برای مسافرت که سیر و سیاحت (جهاد) به مشامم می رسد. چشمانم را باز می کنم قلبم در راه خداست که می طپد و آنقدر از مرگم که برای خداست استقبال می کنم که هر لحظه احساس می کنم میهمان خدا هستم گاهی خود را در عالم دیگر می بینم در دل شب ناله ام بلند است. بوی معطر حضرت مهدی (عج) به مشامم می رسد. چشمانم را باز می کنم به سویش حرکت می کنم انگار به می گویند اگر طالب من هستی می توانی مرا در جبهه ببینی. پسر سربازم، جانبازم بیا. آری آنقدر تشنه شهادتم که هر روز از عمرم می گذرد تشنه تر می گردم. آری زمانی آرام خواهم گرفت که در جهاد شرکت کنم و به شهادت برسم. هنگامی که دوستان شهیدم را در خواب می بینم همه چهره خندان دارند در حالی که نور از چهره شان می درخشد به سویم می آیند و مرا در آغوش می گیرند و به من می گویند شاد باش تو نیز با مائی. و حال یکی از این خوابهایم که مورخ 15/3/61 خرداد ساعت حدود 12 شب بود توجه کنید.

در حال خواب دیدم قرآن و عکس امام بالین سرم بود و من تنها بودم شهید غلامعلی علیپور را در خواب می بینم زیرا در شهادتش خیلی رنج می بردم که در یکی از خیابانهای شهر بابل ایستاده است جلو می روم ذوق زده می شوم فریاد م یزنم علیپور زنده ای، می خندد و می گوید آری از جبهه برگشته ام. گفتم نه تو نیستی تو شهید شده ای من در تشیع جنازه ات بودم. جلو می آید همدیگر را در آغوش می گیریم بعد از من می گوید، من تو را نمی شناسم گفتم علیپور جان من قربان محمدی هستم هر دومان از شادی در پوست نمی گنجیدیم دوباره یکدیگر را در آغوش می گیریم و از دیدار یکدیگر ابراز خوشحالی می کنیم و می خندیم و او را می بینم که نگاه می کند به راهپیمایی مردم لبخند می زند من اکه از خوشحالی داشتم پرواز می کردم که خبردهم علیپور زنده است و الآن می آید که ناگهان از خواب بیدار شدم خودم را در منزل تنها یافتم و فقط و فقط قرآن و عکس امام در بالین سرم یافتم. و حال که مرگم همچون حلقه است برگردنم و من باید بمیرم پس چه بهتر مرگی را انتخاب کنم که رضای خدا در آن باشد و نیز آبستن زندگی باشد و از اینرو چه بهتر که با هر یک از عضوهای بدنم پیمان بندم تا آخرین لحظه ای که دستم قدرت نگهداشتن سلاح را داشته باشد و بتواند ماشه اسحله را بچکاند به مبارزه بی امان خویش بر علیه کفر و جهل و ستم ادامه خواهم داد و اگر دستم (دست راست) را قطع نمایند همچون ابوالفضل سلاحهم را با دست چپم می گیرم و به پیش می تازم تا آخرین قطره خون که در جفت پاهایم جریان دارد همچون کوه در مقابل دشمن خواهم ایستاد و به پیکار پرخروش و پرتوانم ادامه خواهم داد. اگر یکی از پاهایم را قطع نمایند امام زمان را به یاری می طلبم تا در مقابل دشمن ایستادگی کنم اگر هم هر دو پایم را قطع نمودند در مقابل خد ا به خاک خواهم افتاد از او سپاسگذاری می کنم که مرا آزاد آفرید. و آزادانه و مردانه نیز جنگیدم و جز بند، از بند، دیگران نشدم و در مقابل ستم سر تسلیم فرود نیاوردم. اما قلبم اما قلبم، تا زمانیکه سیاهرگها و مویرگها خون به قلبم می رسانند به یاد خدا مشتاق دیدار امام زمان، دعا برای امام خمینی و زیارت کربلا آرزومندم.

امروز هدف و انگیزه من دانش آموز که روانه جبهه شدم تنها هدفم مبارزه با صدام نیست امروز سنگرهای مرطوب ما دانشگاه اسلامی است که واقعاً انسان ساز و تحرک آور است و هدفم آزادی تمام انسانهای محروم و ستمدیده و نابودی دو ابرقدرت شرق و غرب و دست نشاندگان آنها در منطقه و برپایی حکومت الله به رهبری روح الله، و به همت حزب الله و زمینه سازی برای ظهور حضرت مهدی (عج) می باشد. در خاتمه سلام و درود بر تمامی آزادیخواهان جهان خصوصاً برادرمان مجاهد افغانستان و رزمندگان و دلاوران و شیرمردان ایران و خواهران حزب الله این زینبان روزگار. ای عزیزان امام را تنها نگذارید و مرا حلال کنید.

                                                                                                        والسلام قربان محمدی

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا