حقیقتی از زندگی سرد یک زوج مازندرانی/ عاقبت ازدواجی که با نیت ضربه شصت شکل گرفت

بصیر ،طلاق این واژه نامأنوس مدتی است که بلای جان زوجهای جوان و خانوادهها شد، در ادامه سلسله گزارشها مربوط به طلاق جوانان در استان مازندران به سراغ زوج جوانی رفتیم که مدتی است شیرازه زندگی آنها از هم پاشیده و زن و شوهر هر کدام راه خویش را در پیش گرفته و در کنار خودشان فرزندی دارند که بین ماندن در کنار پدر و مادر در تردید است.
دختر از طرفی دلباخته پدر است و به قول امروزیها بابایی و از طرفی نمیتواند مهر مادری را فراموش کند، به همین دلیل دختر هر از چندگاهی بین دو استان برای دیدن پدر و مادر در تردد هست.
قصه تلخ زندگی طلاق این ماجرا مربوط به مرد جوانی است که همسر زندگی خویش را توسط یکی از بستگانی که به وی معرفی شد انتخاب کرد، مرد جوان اسب رویاهای خود را زین کرد تا در شهری دیگر به دنبال نیمهگمشده خویش باشد و یک دل به صد دل با چند رفت و آمد کوتاه دلباخته دختری از استان مازندران شد.
اما در طرف دیگر این ماجرا دختری است که طعم جدایی را هنوز وارد زندگی نشده، حس کرد و خود دلباخته مردی دیگر بود، جالبتر اینکه مرد جوانی که این دختر دل به وی بسته بود خود شکست عشقی دیگر را تحمل میکرد و در دوران سخت فراموشی معشوقه بود.
دختر جوان درباره زندگی خویش اینگونه می گوید، در دوران دبیرستان زمانی که رفت و آمد خانوادگی داشتیم نگاه سنگین پسرعمهام را حس می کردم ولی خیلی درگیر و دار اینگونه مسائل نبودم و خیلی به این نگاهها توجه نمیکردم تا اینکه از بد روزگار پسرعمهام در یکی از دانشگاههای دولتی در یکی از استانهای همسایه قبول شد و راه تحصیل را در پیش گرفت، علاقهاش به خودم را قبل از حضور در دانشگاه احساس می کردم و من هم کمکم خام نگاهای معنیدارش شدم، از طرفی قبول شدن در دانشگاه هم امتیاز مثبتی بود که از جانب خانواده من نیز به این موضوع چندین بار مورد توجه قرار گرفته بود.
تا یادم نرفته اشاره کنم که قبول شدن پسرعمهام در دانشگاه برتری بزرگی در بین فامیل تلقی میشد، به این دلیل که در همان سال برادرم نیز در کنکور دانشگاه آزاد شرکت کرده بود و قبول نشد و همین موضوع باعث شد که قبولی پسرعمهام در دانشگاه مورد توجه خانوادهام قرار گیرد.
از طرفی عمهام که به علاقه پسرش به من نیز پی برده بود، اشتیاق زیادی برای این وصلت نشان داد و سعی داشت که زمینه را برای شکلگیری این ازدواج فراهم کند، اما تا عمهام بجنبد و آستین همت بالا بزند، نظر پسرعمهام نسبت به من تغییر کرد.
دیگر از شور و حرارت عاشقانه و ازنگاه معنیدار و سنگینش خبری نبود، ابتدا این موضوع را به حساب مشغله درسی گذاشتم ولی ظاهراً داستان چیز دیگری بود، تا یادم نرفته این را هم متذکر شوم که از اینجا قصه من واقعاً به پسرعمهام علاقهمند شده بودم و علاقه من بیش از اندازه بود، شدت علاقه من به حدی بود که خانوادهام و اطرافیان این موضوع را حس میکردند ولی ظاهراً مرغ از قفس پرید و معشوقه ما خود دلباخته دیگری شد و بهدنبال لیلی از این دیار به آن دیار میرفت.
من که قافیه را باختم و دستم که پیش همه رو شده بود، پا در یک کفش قرار دادم که باید هر طور شده نظر پسرعمهام را عوض کنم و دختر رقیب را کنار بزنم، ولی ظاهراً طرف قصه ما طعمه بهتری از ما گیر آورده بود و ولکن ماجرا نبود، حتی با وجود اینکه من همه غرورم را زیر پا گذاشتم و تابوشکنی کردم و پا پیش گذاشتم، بهراحتی دست رد به سینهام زد و صحبت از معشوقه دیگر و یار دیگر زد.
مدتی خواب و خوراک نداشتم، غرورم را از دسترفته میدیدیم، ولی مهرش را همچنان با وجود کممحلی و بیمهری در دل میپروراندم.
چند سالی به همین منوال گذشت و بهدلیل شکست عشقی که خورده بودم در درس و تحصیل هم چندان موفق نبودم و پدر و مادرم احساس کردند که زیر بار این مشکلات و شکستی که خوردم دارم له میشوم، بهدلیل اینکه تنها دختر خانواده بودم مورد محبت شدید پدرم قرار داشتم، پدرم تاب دیدن ناراحتی مرا نداشت، از طرفی از دور شنیده بودم که علاقه معشوقه پسرعمهام به خودش هم چندان دوام نیاورد و ظاهراً خانواده دختر عاشقپیشه با ارتباط پسرعمه با دخترش چندان موافق نبودند و به هیچ وجه حاضر به پذیرش خانواده پسرعمهام برای خواستگاری نبودند، بعدها خبر رسید که معشوقهاش دست رد به سینهاش زد و پا در رکاب دیگری افتاد و لقمه چربتر از پسرعمهام گیرش افتاد.
با این وجود بازهم تمایل داشتم که اگر دوباره پیشنهادی برای ازدواج با من مطرح کرد درخواستش را قبول کنم ولی ظاهراً لجوجتر از این حرفها بود، کلاً به قول خودش قید ازدواج را زده بود، بهراحتی به خواستههای من پشت پا زد، من هم برای اینکه مثلاً به این آقا ضربشصتی نشان بدهم به پیشنهاد یکی از فامیلان دور که پسری اهل کرج را به من معرفی کردند، جواب مثبت دادم تا به قول خودم از این زندگی نکبتبار خلاص شوم.
ابتدا زندگی ما خوب بود و کمکم داشتم زندگی نکتبی قبلی را فراموش میکردم ولی هر بار مراجعه که به شهرستان داشتم خاطرات قبلی برایم زنده میش،د به همین دلیل فراموش کردن پسرعمهام هم کار آسانی نبود و حتی حاضر بودم اگر قبول کند، حتی نامزدیام را بهخاطرش بههم بزنم ولی زیر بار این حرفها نمیرفت و حتی چندین سال بعد از این ماجرا هم مجرد ماند.
چند سالی از زندگی مشترک من و مهرداد گذشت، بچهدار شدم و خدا یک دختر به ما داد، سرگرم نگهداری دخترم شدم و در کنار خانواده شوهرم زندگی میکردیم، تا اینکه برادرهایم ازدواج کردند و پدر و مادرم تنها شدند، به پیشنهاد مادرم و برای اینکه اینها از تنهایی خارج شوند عازم شهرستان شدیم و همین موضوع باعث شد که اختلال در زندگی من ایجاد شود، شوهرم چندان موافق نبود ولی به دلیل اینکه در کرج کار مناسبی نداشت قبول کرد به شرطی که پدرم در شهر محل زندگی کار مناسبی برای شوهرم دست و پا کند به این پیشنهاد جواب مثبت داد و در همسایگی مادرم خانهای اجاره کردیم و روزگار می گذراندیم.
برای بیکاری شوهرم در یکی از مغازهای شهر کاری دست و پا کردیم تا خرج زندگی ما تأمین شود، از طرفی خانواده شوهرم از اینکه پسرشان را از آنها جدا کردم ناراحت بودند و دم به ساعت از درد دوری پسرشان گلایه می کردند، همین موضوع باعث کشمکش و مشاجره لفظی بین منو همسرم را رقم زد.
کمکم صدای ما بلند می شد و چون با مادرم در یک واحد زندگی میکردیم صدای ما به گوش پدر و مادرم میرسید، دخالتهای پدر و مادرم در زندگی ما شروع شد، از طرفی من چون از حمایت پدر و مادر برخودار بودم خودم را حق به جانب می دانستم.
با دخالت زندگی پدر و مادرم زندگی ما دچار دستخوش جدی شده بود و به نوعی طلاق عاطفی در خانواده ما ایجاد شده بوده، من و مهرداد کمتر مثل گذشته در خانه با هم حرف میزدیم، بیشتر مشاجره می کردیم، مشاجره را بیشتر من شروع می کردم، بدقولی پدرم از اینکه نتوانست برای مهرداد کاری مناسبی پیدا کند دستآویزی شده بود تا مهرداد به این بهانه دعوا راه بیاندازد، از طرفی درآمد مهرداد هم مناسب نبود، چون تو مغازه اینقدری در نمیآمد که کفاف هزینه زندگی ما را بدهد.
بنابراین من هم تصمیم گرفتم تا کمکخرج مهرداد باشم، حضور من در محیط کار باعث شده بود که به مهرداد کمتر برسم، با توجه به مشاجرهای که بین ما بهوجود آمده بود، محبت بین ما کمکم رخت بست و بیاعتنایی و بهنوعی زندگی اجباری جا خوش کرده بود.
مهرداد مدتی بدون اطلاع نزد خانوادهاش در کرج رفت و به تلفنش هم جواب نمیداد، نقطه ضعف مهرداد دخترش بود، پس از چند مدت که دلش برای دخترش تنگ شد زنگ زد و سراغ دخترش را گرفت و خبر داد که نزد خانوادهاش رفت.
من و مهسا هم شال و کلاه کردیم و دوباره عازم کرج شدیم و چند مدت تا پایان تابستان در کرج ماندیم، موقع مدرسه شده بود و من دیگر طاقت دوری پدر و مادرم را نداشتم، دوباره با وعده و وعید مهرداد را راضی کردم که باهم میریم شهرستان و کاری براش پیدا میکنیم، پدرم هم به هر دری زد نتوانست کاری برای مهرداد دست و پا کند و دوباره مجبور شد در همان مغازه کارش را ادامه دهد.
با ثبت نام مهسا تا حدودی مهرداد هم متقاعد شد که در شهر بماند ولی کمی با حضور من در محیط کار مخالف بود، مشغله کاری من و مهرداد باعث شده بود که کمتر مشاجره کنیم ولی سایه طلاق عاطفی در زندگی ما کاملاً مشهود بود و بالاخره از همان جایی که نباید ضربه میخوردم، ضربه کاری به زندگی من وارد شد.
بیمهری من به مهرداد باعث شد که نسبت به من سوء ظن پیدا کند و برای متقاعد کردن خودش و برای اینکه ضربه شصتی به من بزند خودش یک دوستدختری به قول امروزیها دست و پا کرد، متوجه رفتار غیرعادی مهرداد شده بودم ولی واقعاً خجالت میکشیدم که به رویش بیارم و به صداقتش شک کنم، به همین دلیل توجه نمیکردم، رفتار عجیب و غریب مهرداد و حتی بیان مشکلاتی که بین من و اون وجود داشت نزد برخی از همسایهها کلافهام کرده بود، رفتار مهرداد غیرقابل تحمل شده بود، سر و صدا در خانه ما بلند میشد، پای پدرم و گاهی برادرهای من هم به ماجرا باز میشد، برخی مواقع کار به مشاجره بین پدر من و مهرداد نیز کشیده میشد، حتی یک دفعه شدت مشاجره لفظی به مشاجره فیزیکی نیز ادامه پیدا کرده بود.
بوی طلاق، نفرت و جدایی در زندگی ما به خوبی احساس میشد، چند روزی کنجکاو شدم که سر از کار مهرداد در بیارم، بالاخره از غفلت مهرداد استفاده کردم و مچشو گرفتم، من دنبال انتقام از مهرداد بودم و بهدنبال پاسخی برای رفتار نامناسب و حرفهای خالهزنکی که بین همسایهها از زندگی خصوصی ما مطرح میکرد بودم.
مهرداد ابتدا زیر بار نرفت، اصلاً کلا قید همه چیز را زد ولی این قضیه جدی بود، تحملش برایم سخت بود و نمیتوانستم باور کنم که همسرم دست به خیانت بزند و به غیر از من کسی دیگر را زیر سر داشته باشد، درخواست طلاق را مطرح کردم، مهرداد با تردید به این موضوع نگاه میکرد، ابتدا قبول نمیکرد و سعی داشت که بهنوعی قضیه رابطه مشکوکش را وارونه جلوه دهد، جالب بود اون سعی داشت مرا متهم به تخلف در زندگی زناشویی کند و من هم بهدنبال مچگیری از اون بودم ولی من موفق شدم.
مهرداد که سکوت کرده بود بالاخره طاقت نیاورد و گفت: مینا چندان علاقهای به زندگی نشان نمیداد، از همان ابتدا در جریان علاقهاش به پسرعمهاش قرار گرفتم، درست یا غلط با هم ازدواج کردیم، بیاعتمادی نسبت به مینا از ابتدای زندگی شکل گرفته بود ولی من چندان به این موضوع اهمیت نمیدادم، از طرفی مشکلات کاری و دخالتهای خانواده مینا واقعاً آزاردهنده بود، با کوچکترین صحبت من و مینا مادرش یا پدرش دم در خانه ما بودند، آقا بنویس به جوونها بگید نزدیک پدر و مادرهاشون زندگی نکنند، درسته من و مینا با هم جر و بحث میکردیم ولی بعد مدتی خوب میشدیم ولی پدر و مادر مینا فقط قسمت بد ماجرا در ذهنشان میموند و همین را پرورش میدادند و از کنار دعواهای ما بهسادگی نمیگذشتند.
مینا مشکلات مالی را نمیتوانست تحمل کند، بهدلیل اینکه که بتواند در کنار پدر و مادرش باشد سعی میکرد خودش را قانع نشان دهد ولی واقعاً حقوق پادو مغازهداری کفاف زندگی را نمیداد، بدقولیهای پدر خانمم هم مزید برعلت بود و هر دفعه که میدیدمش بیشتر اعصابم خورد میشد.
با مطرح شدن کار کردن مینا کمی احساس کردم که میتواند به لحاظ مالی کمکارم باشد ولی محبت نداشته مینا نسبت به من کم شده بود و همین موضوع سبب بدبینی من نسبت به مینا شده و موجب شد که من هم سعی کنم که پای فرد دیگری را به زندگی خودمان بکشانم، نمیگم کار درستی کردم ولی برای نشان دادن زهر چشم به مینا واجب بود، اینها هم که خانوادگی دشمن من بودند همین موضوع را دستمایه قرار دادند و بنای ناسازگاری در پیش گرفتند و نسخه زندگی ما را پیچیدند.
مدتی است که من و مینا از هم جدا شدیم مینا در خانه پدری و من هم در کنار خانوادهام در کرج زندگی خوبی نداریم، دلم پیش دخترم هست، مینا بهخاطر دخترم از بخشی از مهریه گذشت ولی قلب و جان من کنار دخترم است و طاقت دوریاش را ندارم، چه کار کنیم که قرار نیست این زندگی شکل و قوام بگیرد و مینا و خانوادهاش قرار نیست بهخاطر اشتباه بچهگانهام بیخیال اشتباهاتم شوند، از طرفی مینا هم دیگر احساس میکنم اون زنی که دل در گرو زندگی داشته باشد، نیست.
گذشت در زندگی ما جای نداشت، دخالتهای مکرر خانوادهها زندگی را به کام ما تلخ کرد، بهراحتی بگم معنویت اصل مغفول مانده زندگی ما بود که هر چه تلاش کردیم کمتر به آن دست یافتیم و هر دوی ما بهدنبال تخریب همدیگر بودیم تا بهدنبال چشمپوشی از خطای همدیگر و اینگونه دختر من فرزند طلاق شد و باید چند ماه به چند ماه یا کنار مادر باشد و چند روز در کنار پدر.
بلاغ